سلوک




گاهی فکر می‌کنم که توهم مهمترین عنصر زندگی ماست. اصلا دلیل زنده بودن ما توهمی است که نسبت به خودمان و نسبت هستی با خودمان داریم. اگر توهم نبود، دنیا اینقدر آرام و بی‌سر و صدا بود که تنها هیجان موجود در زندگیمان، هیجان مرگ بود. به خودمان می‌گفتیم: کاش بمیریم و بریم اون دنیا عشق و حال کنیم. توهم است که باعث می‌شود سینه سپر کنیم و بگوییم: می‌اندیشم، پس هستم.




این مطلب سه سال پیش در همین وبلاگ منتشر شد، امروز به طور اتفاقی دوباره میشنیدمش و به نظرم رسید که این دغدغه‌ها را دوباره بازنشر کنم.



 در شماره اول از پادکست رادیو رِد، با امیرپژمان حبیبیان» به گفت و گو نشستیم.
 

"حبیبیان" کارگردانِ مستند، تهیه کننده و فیلمبردار است. او فیلم مستندی از زندگی و آثار "محسن وزیری مقدم" از پیشگامان هنر مدرن در ایران را در کارنامه هنری خود دارد که علی رغم گذشت چندین سال امکان پخش از تلویزیون رسمی ایران را نیافته است. از دیگر آثار مستند او می توان به "روستایی که نمی خواهد شهر شود"، "حافظ و مردم" و "قاف الف" اشاره نمود.
.
*از متن گفتگو با امیرپژمان حبیبیان» درباره ی مساله ی کپی یا سرقت آثار هنری:
- فیلمی درباره ی "حافظ" می ساختم. استادم می گفت حافظ بزرگترین تاریخ ادبیات جهان است. این واقعیت دارد. بسیاری از بیت هایی که در غزلیات حافط می بینید می توانید در آثار "سعدی" هم ببینید. و یا این که حافظ خیلی از ابیات غزلیاتش را از "کمال الدین اصفهانی" گرفته یا از "خواجو" گرفته. اما چون حافظ خودش دارای اندیشه و جهان بینی است این ها را حافظانه کرده و شما دیگر نمی توانی بگویی این غزل ش مال سعدی ست. در واقع به این دیگر نمی شود گفت ی . این الهام گرفتن است. اما اگر به صورت مستقیم بخواهی از دستاوردهای دیگران استفاده کنی و خودت به آن چیزی نیفزایی و شاید تقلیل شان هم بدهی این می شود سرقت و ی.
- به هر حال این واقعیت (مساله ی سرقت آثار ادبی و هنری) هست و اگر بخواهیم آسیب شناسی کنیم بر می گردد به این که آدمها پیش زمینه ها را خوب نمی گذرانند. در نهایت کار را خوب نمی آموزند و می خواهند میان بُر بزنند. به نظر من بزرگترین آسیب همین جاست. تمایل به میان بُر زدن!
-من یک زمانی 17 سالم بود و می رفتم پیش "بهرام بیضایی". بیضایی به من گفت: "برای چی می خواهی وارد این فضا (هنر سینما) بشوی؟ برایت جذاب است یا می خواهی مشهور بشوی یا حرفی برای گفتن داری؟". گفتم: "حرفی برای گفتن دارم؟". خب! بیضایی یک خطی به من داد. ممکن بود آن موقع اصلن حرفی هم برای گفتن نداشتم اما او به من یاد داد که یعنی باید حرفی برای گفتن داشته باشی که بخواهی با این مدیوم (سینما) به مخاطب منتقلش کنی.
- خب! حالا مثلن در مبحث فیلمسازی منهای ی ایده ها به صورت مستقیم (که من یک طرح فیلمنامه ای دارم و آن را برای کسی تعریف می کنم و خودم امکان ساختش را ندارم و ایشان امکانش را دارد و بی گرفتن مجوز از من می رود و می سازد) یکی از اپیدمی هایی که وجود دارد بحث الگو گرفتن و بازسازی کارهای خارجی ست که معمولن هم ماجرا لو نمی رود! فیلم خارجی را می بینند و عین به عین اجرایش می کنند! این مساله توی سریال سازی بوده و تو سینما هم. بسیاری از کسانی که امروز خیلی اسم و رسم هم در سینمای ما دارند به طور مستقیم تحت تاثیر فیلم های معروف خارجی بوده اند و حتی انکار هم نکرده اند. در نهایت اتفاقی که می افتد این است که انگار یک جامعه شناس ایرانی بخواهد الان نظریه فلان جامعه شناس غربی را که برای آن جامعه وضع شده است را بردارد و مو به مو برای جامعه ی خودش با همه تفاوت هایش اجرا کند و نسخه بپیچد. این اتفاق توی سینما خیلی قشنگ می افتد! فیلمساز ایرانی ایده های انسان غربی را از سینمای آن جا بر می دارد و مساله را می خواهد با عامل سینما برای جامعه ی ایران آداپته کند و خیلی جالب است که برای این کار خیلی هم تشویق می شود و اسم و رسم پیدا می کند!
-در هنرهای تجسمی ماجرا یک مقداری بی قاعده است! همه دارند آبستره کار می کنند. و آبستره کار کردن هم مثل شعر سپید گفتن است. اگه بخواهی اُرجینال اش را بسازی بسیار کار سختی است و اگر بخواهی اَدایش را در بیاوری بسیار کار آسونی. خُب! به هر حال این روزها آدمها می روند به این سمت و جواب هم می گیرند.
-منتقد های ما یا گالری دارهای ما یا تهیه کننده های ما یا داورهای جشنواره های ما و یا هیات های انتخاب جشنوراه ها، هیچ کدامشان انقدر نمی روند سرچ کنند، ببینند.، بخوانند، پیگیر شوند که بتوانند شناسایی کنند که این خالق یک اثر هنری تحت تاثیر چه کسی بوده و آیا اصلن تاثیر خوبی گرفته یا که گرفتار مساله ی کپی شده. 
-یکی از مشکلات عمده ی ما این است! در سینمای ما واقعن در بخش داورها و هیات های انتخاب تازه به دوران رسیدگی وجود دارد. یعنی خیلی مواقع می بینی که هرچه فیلم مغلق تر و کم گو تر است بیشتر مطرح می شود و فیلم هایی که خیلی ساده خواسته اند ایده و قصه ی خودشان را بگویند و موضوع را طرح و وتبئین کنند هیچ وقت مورد توجه قرار نمی گیرند.
-متاسفانه دغدغه ای برای مساله ای که طرح کردید وجود ندارد. مسائل بزرگتری وجود دارد که با وجود آنها کسی به این اهمیت نمی دهد. رو دربایستی هایی هم وجود دارد، که در این شرایط خیلی چیزها قربانی همین رودربایستی ها می شود. وقتی که همه دارند این کار (کپی و سرقت) را می کنند دیگر به قول معروف قبح ش ریخته است. حالا چیزی که کمترین ارزش را هم برای جامعه ندارد این است که بروی بگویی کسی از هنر من ی کرده.
- قاعده این است که هرکاری یک اصول اخلاقی و حرفه ای دارد. در جامعه ی هنری ما اصول حرفه ای رعایت می شود اما اصوال اخلاقی رعایت نمی شود! تهیه کننده ی ما دغدغه اش این است که از چه کاری می تواند پول بیشتری در بیاورد. گالری دار ما دغدغه ش این است که کدام کار را چقدر بفروشد که ازش سود بیشتری ببرد. وقتی که این اتفاق می افتد دیگر چیز دیگه ای مهم نیست. و حتی اگر هنر فِیک و تقلبی هم باشد مهم نیست!
- به شدت بحران ایجاد شده. بحران هست. نمی شود گفت که نیست. مشکل ما بحث "اندیشه" است. حافظ از سعدی و خواجو گرفته و مال خودش کرده و نوش جانش. نوش جانش که این بیت ضعیف سعدی را گرفته و چه کرده! مساله این جاست که آماده خوری و کپی کاری بیشترین ضربه را دارد به ما می زند. بیشتر از این که درحیطه ی فرم به ما ضربه بزنه در زمینه ی اندیشه به ما ضربه می زند.
- هنرمند ما نمی رود توی اجتماع. هنرمند ما اگر خیلی خوب باشد می شود مترجم دغدغه های خارجی ها یا حتی داخلی ها.
-به نظر من بزرگترین آسیبی که هنر فیک یا کپی کاری می زند این است که هنر را از اندیشه خالی می کند. از محتوا تهی می کند.
-من مقداری که بیشتر جستجو کردم دیدم واقعیتی وجود دارد و ان این که جامعه ی غربی از ایران یا کشورهای غیرِ غربی هنر خوب نمی خواهد. هنر جنجالی می خواهد. هنری می خواهد که مخاطب اش آن را ندیده باشد. برای همین است که ناخودآکاه سوژه هایی که نگاه تند انتقادی دارند آن طرف مطرح می شوند. خب! این هم یک جور هنر فیک است!
-یکی از فیلمساهای معروف به من می گفت که رئیس یکی از فستیوال های معروف به او می گفت یکی از همکارهای شما آمده و پرسیده که: "امسال آن جا (در فستیوال سینمایی)چی مُده!؟ چه سوژه ای جواب می ده؟!" این هم یک جور کپی کاری است! این یک هنر فیک است وقتی برای بردن جایزه از جشنواره ای ساخته می شود.
-من فکر می کنم با شرایطی که وجود دارد و چیزهایی که از نسل جدید می بینیم چشم اندازی خوب و امیدوار کننده ای وجود ندارد برای حل مساله. تنها راهکاری که ما داریم این است که به قول قدیمی ها مالمان را سفت بچسبیم و همسایه را نکنیم!
-مساله ی کپی رایت در ایران خیلی بحث گسترده ای است. ما تا اقتصادِ هنرمان درست نشود بحث کپی رایت هیچ مفهومی ندارد. من می خواستم مستندی بسازم برای "امام موسی صدر". بزرگترین مشکلم مشکل آرشیو بود. هیچ متولی این جا وجود ندارد. من نه استقلال مالی دارم که بتوانم بروم ازتلویزیون لبنان آرشیو بخرم و این جا هم کسایی هستند که آرشیو دارند اما در اختیار نمی گذارند. در نهایت من مجبورم که برم و دی وی دی فیلم هایی که این ور و آن ور دنیا ساخته شده اند را بر دارم و تبدیلشان کنم و از تصاویر شان استفاده کنم. تلویزیون که آرشیوش از گاو صندوق بانک مرکزی محافظت شده تر است و به هیچ عنوان راه نفوذی نیست! خب! راهی نداریم جز این که بدزیدم رَسمن. یا باید تعطیل کنیم یا باید به یدنمان ادامه بدهیم. نبودن کپی رایت این جا به نفع ماست وگرنه هیچ کاری نمی تونیم بکنیم.




منبع: وبلاگ سلوک - http://solook.blog.ir/


توی همت سوار یه ماشین مسافرکش بودم. یه ال ۹۰ از لاین سمت چپ به شکل خیلی خطرناکی پیچید جلومون و رفت توی خروجی، خانم مسافر گفت آقا یه بوق کشدار بزن براش که بفهمه داریم فحشش میدیم، راننده جوگیر شد، شیشه‌ی سمت مسافر را داد پایین و با داد به راننده‌ی اون ماشین یه فحش زشت داد. بهش گفتم: آقا، خانم گفتن بوقِ فحشدار نه فحشِ بوق دار.


 


توضیح: این مطلب را حدود هفت سال پیش در فیس‌بوک نوشتم. الان از زمان ثبت این عکس پانزده سال می‌گذرد. 

امشب به دنبال یک موسیقی گمشده بیشتر از صد تا سی و دی وی دی رو بازبینی کردم و به علاوه ی اون موسیقی, بسیاری از خاطره هام رو هم پیدا کردم. از جمله دو تا سی دی عکس که یکی مربوط به فیلم من بن لادن نیستم به کارگردانی احمد طالبی نژاد و تهیه کنندگی مرحوم محمدرضا سرهنگی میشد و دیگری عکسهایی از مرحوم سرهنگی که بارها میخواستم چیزی در مورد ایشون و شخصیت بی نظیرش بنویسم و عکسشون رو نداشتم و با تاسف متوجه شدم که در جستجوی اینترنتی هم عکس دندان گیری به دست نمی یاد.

این عکس متعلق به حدود هشت سال پیشه. سر صحنه ی فیلم من بن لادن نیستم» که دستیار اول کارگردان و برنامه ریزش بودم. راستش خودم هم اول خودم رو نشناختم.
در این عکس :احمد طالبی نژاد(کارگردان)، محمدرضا سکوت(تصویربردار)،سیامک نیازی(صدابردار)، راحله پروین نیا(منشی صحنه)، امیر پرچمی(دستیار فیلمبردار)، خودم و چند دوست دیگه که اسمشون رو فراموش کردم حضور دارند.


مدت‌ها پیش  در یک کافه چشمم به این شعر خورد که روی دیوار نصب کرده بودند.  مضمون شعر من رو به یاد یه خاطره از مرحوم مسعود بهنام انداخت.
در شبهای جشنواره حدود سال هفتاد و نه،  فیلم سفره‌ی ایرانی آقای کیانوش عیاری رو کار میکردیم. من دستیار کارگردان و همچنین دستیار تدوین اون فیلم بودم. وقت زیادی رو هدر داده بودیم و میخواستیم که حتمن به جشنواره‌ی اون سال برسه. از شدت فشار کار آقای عیاری از پا افتاد و چند روز بستری شد  و من به اصرار از آقای بهنام میخواستم که صداگذاری پرده‌های اول را که تدوینشون تموم شده بود شروع کنه. وقتی گفتم آقای عیاری بیماره، زیر لب بیتی رو زمزمه کرد:

کفاره‌ی شراب خوریهای بی‌حساب
هشیار در میانه‌ی مستان نشستن است.

که طعنه‌ای بود به وقتهای تلف شده توسط ما و بعد رفتیم نشستیم پای فیلم. اون موقع تازه سیستمهای دیجیتال اومده بود و ایشون با DD1500 کار میکرد که خودش از فرانسه آورده بود. پرده‌ی اول را هم کار کردیم اما باز هم فیلم به جشنواره نرسید. همونجا یه جمله‌ی دیگه هم گفت که توی ذهنم نقش بسته: کیانوش عیاری بلد نیست فیلم بد بسازه. همه‌ی کارهاش خوبه»

استرس و فشار در شب جشنواره،  برای اهالی سینما خیلی زیاده. فشارهایی که آخر اون مرحوم را هم از پا در آورد.





امروز سالگرد فوت مسعود بهنام، صداگذار و صدابردار سینمای ایران است. این یادداشت کوتاه را شش سال پیش در روزی چون امروز نوشتم: 

نقش بعضیها توی زندگی آدم، گاهی فراتر از یک همکاری ساده است. من در استودیو بهمن که ایشون پایه‌گذارش بود، زندگی کردم، تدوین رو اونجا یاد گرفتم و تنها کسی بود که امکان ساخت یه فیلم داستانی رو برای من فراهم کرد و کلی بابتش ضرر داد و وقتی از ساختن فیلم اظهار پشیمونی کردم، گفت: من منتظر روزی هستم که تو فیلمساز بزرگی بشی و بیان سراغ فیلمهای قبلیت و بعد این فیلم رو میفروشیم و پولدار میشیم.حالا اون رفته و من همچنان دوره می‌کنم شب را و روز را، هنوز را.

برای شادی روحش فاتحه‌ای بخوانید.




از زمانی که حافظ گفت:


دل به امید صدایی که مگر در تو رسد

ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد


تا نیما که گفت: ری را صدا می‌آید امشب

چند قرن گذشت و چه امیدها که ناامید نشد. حافظ پی صدا بود و نیما صدا را شنید و این خودش یک قدم به جلو بود. اما نیما هم صدا را ناامیدانه شنیده، چون ادامه میده:

از پشت کاچ که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند

گویی کسی است که می‌خواند
اما صدای آدمی این نیست

گویی او امیدش را به شنیدن صدایی از آدمیان از دست داده بوده  که باورٍ درآمدن صدا از گلویی انسانی اینقدر براش عجیب بوده. اما در آخرین شعر نویی که در دیوانش نوشته شده، امیدوارانه می‌گه:

شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
همعنان گشته همزبان هستم

سالها گذشته و ما هنوز در انتظار شنیدن صدایی امیدوارانه نشسته‌ایم. جالب اینه که امروز ما در پسرفتی عجیب به درد حافظ دچاریم و به امید شنیدن صدا به ناله متوسل شده ایم. این یعنی هیچ چیز وجود ندارد که حتی شنیدن صدای یاس‌آلودش ما را به بودنمان امیدوار کنه  چه برسه صداهای نیم زنده ز دور و این اگر واقعیت باشه، به معنای وقوع فاجعه است.

نمیدانم چرا؟ اما فکر میکنم که صدایی هست و ما برای آشفته نشدن خوابمان، خود را به نشنیدن می‌زنیم. غافل از اینکه شاید، دیگر هرگز، لذت بیداری را تجربه نکنیم.




پانوشت: این مطلب در آبان ۱۳۹۰ نوشته شده است و بدون هیچ تغییری اینجا بازنشر شده است.



بچگیها فوتبالم خوب نبود. از یه بچه‌ی ساکت و خیال‌باف که افتخارش کتابهای غیر درسی خوندن بود، بیشتر از این نمیشد انتظار داشت. رو به روی خونه‌امون یه پارک بود که روی چمنش، دوتا تاب تکی با بدنه‌ی مثلثی شکل روبه‌رو اما با زاویه‌ای مخالف هم قرار گرفته بودند و مکان مناسبی برای فوتبال بچه‌های چندتا بلوک اطراف پارک شده بود. من برای بازی می‌رفتم و بعد از این‌که بچه‌ها بازیم نمی‌دادند، با یه ته بغضی به خونه برمیگشتم. مادرم که متوجه می‌شد و بعضی وقتها چادرش رو سر می‌کرد و میرفت با اونها دعوا می‌کرد و بهشون می‌گفت که من رو هم بازی بدن.
این ماجرا ادامه داشت تا داییم برای من یه توپ چهل تیکه‌ی میکاسا خرید. از اون به بعد به خاطر توپ اول بازیم می‌دادند و بعد به بهانه‌های مختلف بیرونم میگذاشتند و فقط با زبان نگهم می‌داشتند که نرم و توپ رو هم با خودم ببرم.  یک روز مادرم داشت از نزدیکی‌های پارک رد می‌شد و دید که من ایستاده‌ام بیرون و بچه‌ها با توپم فوتبال بازی می‌کنند. یه نگاه چپ چپ از نوع خاک بر سرت کنن به من کرد و گفت : توپ پژمان را بدین میخوایم بریم خونه. پسر همسایه مون جواب داد: الان وسط مسابقه‌ایم، شما برید بازیمون تموم شد من خودم توپ رو میارم. 
الان که فکر میکنم دلم برای مادرم میسوزه. نمیدونست از کم‌رویی پسر خودش باید عصبانی باشه یا پررویی پسرهای همسایه.


 در دوران دبستان، یه شبی من مشقام تا دوازده شب طول کشید. از بس وسطش پا میشدم و خودم رو سرگرم کارهای دیگه میکردم. مامان هم به نظرم سر همین وضع مشق نوشتنم اون روز باهام قهر بود. چون از لحظه‌ای که می‌رسیدم دفتر و کتابهام رو پهن می‌کردم و می نشستم پاشون و آخر شب به زور مشقهام رو تموم می‌کردم. اون شب, آخراش اینقدر خوابم میومد که نمیتونستم چشمهام رو باز نگه دارم. دیگه تند تند و بدخط مینوشتم و هر چند خط یه خط رو هم جا مینداختم. تنها آرزوم رسیدن به رختخواب بود. مامان دور و بر من می‌چرخید و خودش رو مشغول نشون می‌داد. بالاخره مشقها تموم شد و من بستم و بدو بدو رفتم دستشویی که برم بخوابم. از دستشویی که اومدم دیدم مامان داره با دقت دفتر من رو نگاه می‌کنه. از اول ورق زد و ورق زد تا رسید به چند صفحه‌ی آخر و یک‌دفعه، صفحه‌هایی رو که بدخط نوشته بودم جمع کرد، کشید و پاره شون کرد و قشنگ ریز ریزشون کرد و ریخت زمین و گفت این وضع درس خوندن و مشق نوشتن نیست. حال من رو توی اون حالت تجسم کنید. فریاد می‌زدم، ساواکی، بی‌رحم، من خوابم می‌یاد. آخرش مجبور شدم مشقهام رو از اول بنویسم.

البته من هنوز هم آدم نشدم و همونطوری‌ام.



سوالی که برام پیش اومده اینه که: چرا در اول آیه‌ی زیر میگه کافران به پیامبران چنین گفتند و در انتهای آیه میگه ستمکاران را هلاک خواهیم کرد، نمیگه کافران را هلاک خواهیم کرد. تفاوت بین ظالم و کافر چیه؟ آیا میشه این‌طور نتیجه گرفت که ظالمین معنای عام‌تری از کافرین داره؟


- کافران به پیامبرانشان گفتند: یا شما را از سرزمین خویش می‌رانیم یا به کیش ما بازگردید. پس پروردگارشان به پیامبران وحی کرد که: ستمکاران را هلاک خواهیم کرد.

قرآن کریم- سوره‌ی ابراهیم- آیه‌ی سیزدهم- ترجمه‌ی مرحوم عبدالمحمد آیتی



بچه که بودم یه کتابی داشتم به اسمکودک، سربازو دریا» که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» چاپش کرده بود. قصه‌ی  پسری بود به نام پی‌یر» که در زمان جنگ جهانی دوم خط آهن رو در شهری از فرانسه منفجر می‌کنه و مجروح میشه. آخرش بعد از پیروزی در جنگ نویسنده از زبان پی‌یر میگفت که نبرد دیگه‌ای در راهه. نبردی برای صلح.
همه‌ی ما آرزوی صلح داریم،البته فقط در حرف. قدیم‌ترها فکر می‌کردم اکثر انسان‌ها طرفدار حقیقت و خواهان خیراند. اما امروز فکر می‌کنم  که همه‌ی ما به نوعی در جهت نابودی صلح می‌جنگیم. یعنی در جبهه‌ی شر هستیم  و این جنگ رو در روابط بین خودمون شروع کرده‌ایم با خودخواهی ای که نگاههای متخاصم، بی‌‌اعتمادی و تزویر، حسادت و دروغ همراه خودش میاره. هر جنگی با تکبر و خودخواهی شروع میشه و ما سال‌هاست که این جنگ را آغاز کرده‌ایم.

من به این امید زنده‌ام که وقت ظهور برسه و انسان‌ها این قابلیت را پیدا کنند که خوب و بدشون را تشخیص بدن و همگی جمع بشن و بر علیه شر، برای صلح پایدار بجنگن.


شش سال پیش در همین روز در اصفهان نوشتم:


افسانه‌ها را دوست دارم. اول که باهاشون روبه‌رو میشم، نیتم فقط خواندن و لذت بردنه ولی اونها توی ذهن و روحم می‌مونن و بعد در شرایط مختلف متوجه می‌شم که دارم موقعیت خودم در اون مقطع را با استفاده از اونها بازسازی می‌کنم.
امروز به دلیلی خیلی به هم ریخته و آشفته و ناامید شدم، کنار زاینده‌رود خشک قدم زدم. افکارم جهت مشخصی نداشت. خودم را بهشون سپرده بودم و اونا منو به این سو و آن سو می‌کشیدن. یکدفعه خودم را در قالب یکی از اون قهرمان‌های افسانه‌ای دیدم که میان دریا در طوفان گیر افتاده و کشتی‌ش در هم شکسته و داره مقاومت می‌کنه. بعد بیهوش میشه و مدتی بعد چشمهاش رو باز میکنه و می بینه که روی شنهای گرم ساحل در حال خشک شدنه، دیگه به تصور بعدش نرسیدم که آدم کوچولوها میان سراغش یا یه شاهزاده خانم زیبا که مشغول گشت و گذاره. یا دیوها و غولها . راستش خیلی هم مهم نبود. اصل برام این بود که از طوفان جان سالم به در برده بودم.



پی‌نوشت: تصور دریای طوفانی در کنار زاینده‌رود خشک تناقض دردناکیه.


فضای عمومی ت ما محل بازی ذهن‌های کلیشه‌باز است. هر اتفاقی می افتد بدون اطلاع از جزییات سعی میکنند با همان فرمول‌های تکراری تحلیلش کنند. به نظرم راه رسیدن به منظری درست در ت کشور چه داخلی و چه خارجی، کلیشه زدایی از ذهن‌ها است.
البته در این میان دار و دسته های که حیاتشان به گسترش این کلیشه ها وابسته است و متاسفانه قدرت پروپاگاندا هم دارند، مانع اصلی هستند که بخش مهمی از مسئولیت دوقطبی شدن جامعه و از هم گسیختگی اجتماعی به پای آنها نوشته خواهد شد.
در ماجرای استعفای آقای ظریف همه آن را به حاکمیت دوگانه و این قبیل اصطلاحات ربط دادند و بعد مشخص شد مشکل به داخل دولت و تمامیت خواهی تیم آقای (واعظی، نوبخت، نهاوندیان) برمیگردد که آقای ظریف را از دیدار #بشاراسد آگاه نکرده‌اند.

 




آقای س مسیحی آشوری بود. چند سال با دو تا سگش کنار بلوک ما توی مینی بوس زندگی کرد. 

اوایل که اومده بود، یه حس تردیدی توی دلم نسبت بهش داشتم اما، کم‌کم رفیق شدیم و حضورش در چند قدمی خونه بهمون احساس آرامش و امنیت میداد. توی زمین خالی کنار بلوک، کلی درخت کاشت و بهشون رسید و بزرگشون کرد.

بعد از یه مدت، شهرداری و نیروی انتظامی با تلفن‌های ناشناسی که بهشون میشد، نسبت بهش حساس شدند و علیرغم تلاش ما و جر و بحث های مداوم جای مینی بوسش را تغییر داد و به انبار شهرداری که یه جای بی آب و علفه، رفت. 

ماه پیش تلفن زنگ زد. دایی ام بود. گفت س ات فوت کرد. تا یک ماه حالم بد بود. 

امروز اومدم بیرون و دیدم درخت‌هایی که کاشته به شکوفه نشسته. حس کردم س نرفته و همینجا کنار ما حضور داره. حالم خوب شد.



خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی
مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند
میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی


شعر از رهی معیری
نقاشی از رنه ماگریت René Magritte


تلویزیون یه کلیپ تبلیغاتی پخش کرد که روند ساخت ایران مال را با صحنه‌های دفاع مقدس و رزمندگان موازی مونتاژ کرده بود و می‌خواست القا کند که این پروژه ادامه‌ی دفاع مقدس و آرمان‌های انقلابه. پارادوکس جالبیه اون یکی رفت که فرهنگ غربی نیاد، این یکی از مصادیق بارز نفوذ فرهنگ مصرفگرا است.
من توقع دارم که این کلیپ موهن و سوء استفاده‌گر دیگه پخش نشه، امیدوارم مسئولان تلویزیون خجالت بکشند و نظام هم به این جمعبندی برسه که تا صدا و سیما انقلاب را از بین نبرده یه فکری برای در آوردنش از این وضع اسفبار انجام بده. از خون شهدا خجالت بکشیم و آرمان‌هایمان را نفروشیم.


به هر خبری که پررنگ میشود و پیوسته به آن دامن میزنند تا موج شود بدبینم.اصلاح طلبان سالها با این سبک خبرسازی فریبمان دادند و اصولگراها هم سعی می‌کنند از روی دستشان کپی کنند.هیچکس نمیگوید شاید حق با طرف مقابل باشد.طرفداران هر طرف بدون کمترین آگاهی صف‌ می‌بندند و جان هم می‌افتند.طرفین ماجرا هم بدون این که تعهدی به روشنگری داشته باشند،می‌ایستند تا پیاده‌نظامشان به جان هم بیفتند بلکه زور یکی به دیگری چربید. بیایید برای اولین بار به جای تلاش برای راه انداختن موج و ساختن سد در برابر آن دو طرف ماجرا را از جای امنشان بیرون بیاوریم و جلوی دوربین بنشانیم و از آنها بخواهیم توضیح دهند که اصل قضیه چیست و مشکل در کجا است؟ بیایید به جای پیاده نظام شدن،





زمان می‌گذرد. همه چیز پیر میشود و میمیرد. اما خاطرات دست نخورده باقی میمانند و این در ذهن و روح ما منشأ بروز تناقضاتی میشود که دامنه اش به زندگی روزمره میکشد. 

مکانها وقتی واقعیت فیزیکیشان را از دست میدهند و  به انبان خاطرات میروند، به زمان بدل میشوند. زمان از دست رفته ای که نمی‌دانی باید حسرتش را بخوری یا بابت رفتنش شکرگذار باشی.


این عکس پل گیشا به همراه کارگاهی است که برای برچیدنش برپا کرده اند. چند وقت دیگر هنگام گذر از این مکان خلایی حس می‌کنی. سال ها بعد در برخورد با نوجوانی که شاید فرزندت باشد و این پل را هرگز ندیده است، در می یابی که خاطره داشتن با این سازه مفهومش پیر شدن است و این که روزی یاد داشتن تو برای آن نوجوان هم معنای پیری میدهد و زندگی همین تبدیل شدن پی در پی اشیا به زمان است. همین و دیگر هیچ.





امروز دلم بی‌هوا، هوای مامان ملک را کرد. دلم می‌خواد همین الان از اون اتاق با اون سبک ادا کردن کشدارش صدام بزنه: آقا پژمان، بیا این قرمزا دارن بازی می‌کنن و من بفهمم حوصله‌اش سر رفته و دلش می‌خواد برم پیشش بشینم و باهاش حرف بزنم. اون وقتا گاهی شاکی می‌شدم. کار و زندگی داشتم و این صدا کردن‌های پیاپی تمرکزی را که هیچ وقت نداشته‌ام بیشتر به هم می‌ریخت. منظورش هم از قرمزا دارن بازی می‌کنن این بود که تلویزیون داره فوتبال نشون می‌ده، بیا دیگه. بعضی وقتا که می‌خواست برنامه‌ی خودشو ببینه و کانال عوض می‌کرد و یه جا فوتبال نشون می‌داد و من می گفتم مامان ملک بذار همینجا باشه، زیر لب می گفت این قرمزا خسته نمیشن؟ همین یه ساعت پیش داشتن بازی می‌کردن و خودشو می‌زد به نشنیدن و  رد می‌شد تا به کانالی که برنامه‌ی مورد علاقه‌اش را پخش می‌کرد برسه. آخر سریال‌ها و فیلم‌ها هم معمولا می‌گفت: آدم صد تا از این بچه‌ها داشته باشه کمه. 

الان سال‌هاست که حوصله ی فوتبال دیدن ندارم. حوصله ی تلویزیون دیدن هم ندارم. فقط دلم یه مامان ملک می خواد که صدام کنه و برم بشینم پیشش و با هم چند کلمه حرف بزنیم. ای بسا آرزو که خاک شده »



امشب ساعت ۲۳ فیلم مستند هشت بهانه‌ی کوچک برای یادآوری از شبکه‌ چهار پخش می‌شود. در این فیلم از طریق روایت قصه‌ی ۸ مدیای مربوط به امام موسی صدر شناختی اجمالی از ایشان حاصل می‌شود.

تهیه کننده و تدوین گر: امیرپژمان حبیبیان

کارگردان: محمد سمیع پور

تصیربردار:علی نعمت‌اللهی

پژوهشگر: فاطمه تسلی بخش

مشاوران پروژه: مهدی شاکری- سعید اشیری

طراح پوستر: زنده‌یاد محمد توکلی

محصول خانه‌ مستند انقلاب اسلامی




این عکس تولد سه سالگی من است. من، خواهرم نسترن و پدر. آن‌چه از کودکی در ذهنم مانده نور است و رویا و خانواده.
احساس می‌کنم قانون زندگی این است: ابتدا یک انبان خالی خاطرات داری و مجموعه‌ای از آدم‌هایی که قرار است تو را در مسیر بزرگ شدن همراهی کنند. کم‌ کم آن آدم‌ها از کنارت ناپدید می‌شوند و به انبان خاطرات منتقل می‌شوند.
بیست و یک سال پیش، همین روزها پدرم از خانه به خاطرات پیوست.

دوست داشتید برای شادی روحش فاتحه ای بخوانید.





رضا سیدحسینی در فیلم قاف.الف» از قیصر امین پور گفت و به فاصله‌ی کمتر از ده روز بعد از مصاحبه خودش نیز به قیصر پیوست. این شاید جزو آخرین عکسهای ایشان باشد. این ملاقات رو من جزو شانس‌های زندگی‌ام محسوب می‌کنم. نسل من و یکی دو نسل قبل از من مکتبهای ادبی غرب را با کتاب مکتبهای ادبی» ایشان شناخت و ویرایشهای متعدد این کتاب دو جلدی برای من همیشه نشان از تعهد و پایبندی ایشان به آموزش صحیح نسلهای جوان‌تر داشت. اگر چاپ‌های اولیه‌ی کتاب و چاپ دهم را که در سال ۱۳۷۱ منتشر شد، دیده باشید، فقط از تفاوت حجم دو چاپ به میزان زحمتی که ایشان در این سال‌ها، فقط برای همین یک کتاب کشیدند، پی می‌برید. حال ما  باقی آثار ترجمه‌ی ایشان و کار بزرگش، فرهنگ آثار را در نظر نمی‌گیریم. در مقدمه ی چاپ دهم این کتاب نویسندگان و نوآمدگان را هشداری داده‌اند که جالب است: اما بهتر است در مورد این مباحث(نقد ادبی) نیز مانند بحث مکتبهای ادبی دچار خوش باوری نشویم و یکبار برای همیشه بدانیم که هیچ ادبیاتی با تقلید از دیگران به وجود نمی‌آید، اگر ما در گذشته ادبیات پرباری داشته‌ایم به سبب پشتوانه‌ی غنی تئوریک آن بوده است که امروزه با این که مورد توجه پژوهشگران غربی است، خود ما از آن غافلیم و تا این تئوریها امروزی نشود و ما پا به پای پیشرفت مطالعات ادبی در غرب، به فطرت خویشتن بازنگردیم و آثار امروزی، از پشتوانه‌ی قوی فرهنگی(چه در قالب و چه در محتوا) برخوردار نباشد، نمی‌توانیم منتظر باشیم که تنها با تقلید از دیگران و به طور تصادفی به رشد ادبی دست یابیم.»

  

توضیح عکس: مرحوم رضا سیدحسینی, آقای مهدی حجوانی  و من 

عکس به نظرم متعلق به سال ۱۳۸۸ است.




با شنیدن پیشنهادش یکه خوردم.

 

ـ تصویر این فیلم را تو بگیر.

ـ من که تصویربردار نیستم.

ـ من قبولت دارم.

ـ نمی‌تونم مسئولیتش را قبول کنم. حالا مستند بود یه چیزی. تصویربرداری فیلم داستانی؟ نه.

ـ مسئولیتش با من.

 

هیچ وقت نفهمیدم چی توی ذهن سعید مترصد می گذشت که این پیشنهاد را به من که مدیرتولید اون فیلم کوتاه بودم، داد. اما من توی رودربایستی قبولش کردم. البته یه خارخار پنهانی هم داشتم که فرصت خوبی برای تجربه است.

 

جنگل گیسوم، خارجی، روز

 

پلان‌ها را پشت هم ضبط می‌کردیم. اعتماد به نفسم زیاد شده بود. با هم‌فکری آقا سعید کادرهای جذابی می‌بستم و  برداشت های متعدد و با تمرین و تکرار دستم را تند کرده بود.

 

اما چالش اصلی در راه بود.

 

قهوه‌خانه، خارجی ـ داخلی، شب

 

پژوی RD جلوی قهوه‌خانه ایستاد و خانم بازیگر همراه باپسری کوچک پیاده شد و بعد از کمی تامل روی میز و صندلی‌های بیرون نشست. او قرار بود در قبال خوبی‌ای که کس دیگری در حقش کرده به دختر بارداری که آن جا کار می‌کرد کمک کند.در قهوه‌خانه جای سوزن انداختن نبود. اهالی محل گوش تا گوش نشسته بودند.

 

بعد از گرفتن پلان پیاده شدن خانم مشغول نور دادن قهوه‌خانه شدم. کاری که هرگز نکرده‌بودم. رفتم بالای میز و چراغی را به سقف بستم. چرا این‌جا؟ چرا آن‌طرف‌تر نه؟

 

در اولین روز ورودم به سینما، دستیار فیلمبردار در پاسخ به سؤالم که بر چه مبنایی نورپردازی می‌کنید؟ خندید و گفت: این حرف را جای دیگه نزن می‌فهمن تازه‌کاری. مهم اینه که نور خوبی دربیاد، اصولش مهم نیست. با یادآوری این خاطره، کمی اعتماد به نفس پیدا کردم. نور را به دیوار پشت سر بازیگر تاباندم به دلم ننشست. خاطرات زمان دستیاری کارگردان هجوم می‌آورد. جمله‌های بچه های گروه فیلمبرداری خطاب به همدیگر را که اتفاقی شنیده‌بودم به یاد می‌آوردم اسپاتش کن، یعنی بازش کن، دامنه‌اش را گسترش بده. پیچ تنظیم چراغ را چرخاندم نور تمام دیوار را گرفت. نور دیگری را به صورت بازیگر تاباندم، صورتش خیلی روشن شد، باز به گذشته رجوع کردم: یه اسپن (اسپن‌گلاس) بزن روش. نور صورت متعادل شد. شیدرش را ببند، یه مقوا مشکی بزن دورش. یه فیلتر یک دوم بیار و .

 

این جملات که مهمان ناخوانده‌ی ذهنم شده بودند، آن شب دستم را گرفتند و باعث شدند از پس نورپردازی آن سکانس سخت بربیام.


پانوشت: سعید مترصد چند سال بعد فوت کرد. برای شادی روحش فاتحه‌ای بخوانید.


 








امسال درباره‌ی شهید بهشتی چیزی ننوشتم. دلیلش این است که فکر می‌کنم جامعه‌ی ما از زاویه‌ی هر کسی از ظن خود شد یار من ، در حال تولید هزاران شهید بهشتی است و این اصلا اتفاق مبارکی نیست. این روزها با گسترش رسانه‌های شخصی هر کس بنا به سلیقه‌اش فیلمی یا صوتی و یا جمله‌ای از ایشان منتشر می‌کند و با لحنی دریغ‌دار توضیحی از خود به اول و آخرش می‌افزاید که بهشتی این بود و کاش بود و اگر بود وضع ما این نبود. تا چندی پیش، بهشتیٍ اگر بود  اصلاح‌طلب بود تبلیغ می‌شد و این روزها بهشتی عدالت‌طلب و در سال‌های آتی هم شاید بنا به نیاز دار و دسته‌های فکری و ی بهشتی دیگری تلخیص شود. انگار که تصویر بزرگ کسی را قطعه قطعه کنی و هر کس قطعه‌ای را در دست بگیرد و بگوید انحنای بینی‌اش شبیه من است و آن یکی بگوید پرپشتی ریش من به ایشان رفته و . تمثیل بهتر این است که  بهشتی آنقدر بزرگ است و آینه‌های دست ما اینقدر کوچک و فاصله ی ما با او آنقدر کم که هر چه تلاش می‌کنیم بیش از گوشه ای از تصویر او در آینه‌مان نمی‌افتد. ادعای بهشتی شناسی ندارم و دو سالی هم که برای مطالعه‌ی درباره‌ی او وقت گذاشتم باعث شد که بدانم همان مقدار شناخت ادعایی‌ام هم توهمی بیش نبوده‌است. اما به یک چیز یقین دارم:  بهشتی اگر بود، با تصویری که از او در ذهن جمعی جامعه‌ی امروز ساخته ایم متفاوت بود.  اگر آیت‌الله ‌ای هم در ششم تیرماه ۱۳۶۰ در آن بمب‌گذاری شهید شده بود، انعکاس حقیقت وجودی‌ ایشان در صفحه های رسانه‌های خرد امروزی چیزی جز تکه تصویرهایی از یک مبارز روشنفکر اهل هنر و ادبیات نبود که حیف نشد یا نگذاشتند بماند که اگر مانده‌بود چنین می‌کرد و چنان. در حالی که می‌دانیم این تصویر فقط یکی از ایعاد وجودی رهبر انقلاب است.

تلاش برای شناخت کامل یک پدیده زحمت دارد و گاهی هم اصلا به صرفه نیست. اما می‌شود انسان‌هایی که در دسترس نیستند را تقطیع کرد و به طور مطلوب در ذهن‌ها بازتعریف کرد و نتیجه‌ هم گرفت. در تشییع پیکر شهدای هفتم تیر مردم فریاد می‌زدند: آمریکا در چه فکریه؟ ایران پر از بهشتیه. این پیش‌بینی امروز محقق شده، ایران پر شده از بهشتی‌های مصادره به مطلوب شده.





#نخل
 گیاه عجیبی است.واحد شمارشش نفر است.ابن عربی معتقد است خداوند درخت خرما را از زیادی طینت [سرشت] آدم علیه السلام آفرید،بنابراین نخل، خواهر آدم است که در زبان شرع از او به عنوان عمه » انسان یاد شده است.احادیث زیادی هم از ائمه ع در موردش ذکر شده.اهل سنت او را شبیه مومن میدانند.
#حامدهادیان عکس بالا را در توییتر گذاشت و نوشت:
گفت: قلب نخل اگه سه روز زیر آب بمونه میمیره
گفتم: مگه نخل قلب داره؟
گفت: آره

#سیل_خوزستان

عکس از حامد هادیان


یادداشتی از گذشته‌ی نزدیک:


این روزها در پی چیزهایی هستم که هرگز نداشته ام. نمیدانم که می توانم به دستاوردهایم در زندگی ببالم یا نه؟ اما از آن چه تاکنون بوده ام چندان هم ناراضی نیستم. جستجوگری ساکت که نشدن ها و نرسیدن ها زندگی را برایش جذاب و پر هیجان کرد و آن قدر نرسید که بزرگ شد و فهمید که آن مقصدها واقعی نبوده اند و این که نتوانسته پیدایشان کند شانس آورده. اما بالاخره مقصدی باید باشد، باید جایی بند کفش ها را گشود و آرام به صدای شستن ظرف شیر آب گوش داد و چشمها را بر هم گذاشت و با رضایت به راه آمده نگریست و در ذهن فریاد زد: تمام شد، رسیدم، دنبال همین‌جا می‌گشتم، همین را می‌خواستم. آن وقت دلت می خواهد آفتاب را برداری و چون چادر شب کهنه ای رویت بکشی و چرت بزنی. 
برای رسیدن،  باید عادت به نرسیدن را ترک کرد و این همان چیزی است که من می خواهم داشته باشم.  توان ترک عادت و در خلاف آمد عادت، کام طلبیدن و اطمینان از این که مقصد را درست انتخاب کرده ام یا برایم انتخاب کرده اند.


در اینستاگرام پستی گذاشتم با کپشن


مراکزی که با پروپاگاندا در تمام این سالها بر ضد سپاه فعالیت کرده‌اند و با حمایت اصلاح طلبان و رسانه هایشان دید منفی به سپاه را از سطح روشنفکران به کل قشر متوسط تسری داده‌اند، امروز به دنبال چیدن میوه های تلاششان هستند. باید مراقب بود.

منکر ضعف‌ها و مشکلات و وجود بعضی از آدم‌های مشکل‌دار و رانت‌خوا نیستم اما امروز سپاه نیرویی قوی و بالنده است که در تمام منطقه منافع قدرتهای جهانی و شرکتهای چند ملیتی نفتی را که پشت آنها پنهان شده اند، تهدید میکند. اگر سپاه نبود امروز خاورمیانه به میل اسراییل چیده شده بود.همین مساله است که کانون‌ها مخفی و آشکار قدرت در سطح بین‌الملل را با سپاه دشمن کرده و خواهان حذف و نابودی‌اش است. در نهایت علی‌رغم همه‌ی تلاش‌ها فکر می‌کنم اسراییل و آمریکا به زودی عزادار جولان آزاد شده میشوند.


پانوشت ۱: امیدوارم روزی این امکان فراهم شود که فارغ از هر تهدید خارجی بتوانیم بنشینیم و مشکلات و دغدغه‌هایمان را با یکدیگر را در فضایی آرام و بدون بغض و کینه به اشتراک بگذاریم و با هم حرف بزنیم و برایشان راه حل پیدا کنیم. امروز خطر خارجی بیخ گوش ایران نشسته است. دامن زدن به مشکلات و تفرقه‌افکنی هدف و غایت آرزوی دشمنان این آب و خاک است.

پانوشت۲ : البته از کسانی که بی‌خبر از همه جا فکر کرده بودند من به سپاه پیوسته و برای آب و نان و تامین معاش پاسدار رسمی شده ام، چیزی نمی‌گویم.


یادداشتی از گذشته ای نه چندان دور(بیست فروردین ۱۳۹۲)


چگونه درباره ی مسایل پیچیده.ساده بیندیشم؟


برای من یکی از پیچیده ترین و سختترین کارها تدوین یک فیلم مستنده. معمولا با حجم عظیمی از تصویر و صدا رو به رو میشی که باید از بینشون یه فیلم بکشی بیرون. بر خلاف فیلم داستانی در اغلب موارد فیلمنامه یا حتا طرح مشخصی هم وجود نداره.
چند سال پیش یکی از دوستانم در مسترکلاس یک تدوینگر فرانسوی شرکت کرده بود. اون آقا گفته بود که من برای خودم اصطلاحی دارم به نام "تدوین بیشرمانه" و روش کارم هم اینجوریه که راشها رو میبینم و هر چیزی رو که دوست دارم جدا میکنم و بقیه رو دور میریزم و بر اساس آنها فیلم رو تدوین میکنم. اون زمان گفتم عجب روش بیخودی.
این روزها مشغول تدوین مستندی هستم که علیرغم زحمت زیادی که سازنده اش کشیده و همچنین سوژه ی جذابش، به علت کم تجربه‌گی و رسوب فرم گزارشهای تلویزیونی، کارگردان نتونسته تکلیف خودش رو با سوژه مشخص کنه و این روزها بعد مدتها سرگردانی، به این نتیجه رسیدم که راه نجات همون"تدوین بیشرمانه" است.




میدانید چرا #براندازان از این #سیل به هم ریخته‌اند؟


۱- سال‌ها تبلیغ کردند که ان تن‌آسایند و اهل کار نیستند، اما حضور پرشمار طلبه‌ها با عمامه‌ و لباس کار این تصویر را نقش بر آب کرده. 


۲- گفتند #بسیجیها به خاطر رانت و پول این لباس را پوشیده اند و #بسیج مزدور و سرکوبگر و خشن است. با حضور بی‌دریغ و پرشمار بسیجیها برای کمک به #سیل زدگان غافلگیر شدند.


۳- گفتند عراق و لبنان و سوریه فقط برای دوشیدن ایران با ما رفیقند و در روز مبادا ما را رها می‌کنند، با کمکهای آنها و حضورشان دروغگو شدند. 


۴- گفتند #سپاه و #ارتش دشمن همند، از همراهی و اتحاد این دو ارگان کور شدند.


۵- گفتند مردم ایران از فشار مشکلات اگر اتفاقی بیفتد مثل درنده‌ها به جان هم می‌افتند، با دیدن اتحاد مردم ناامید شدند.



آن کسی که نسلش را و خودش را در راه آزادی امتش وقف کرده باشد، پیروز می‌شود. این همان معیاری است که حسین به ما می‌آموزد. حسین می‌گوید: یزید هر چه بزرگ باشد، و سپاهش هر چه عظیم باشد و هر اندازه که عوام‌فریبی‌اش گسترده و دامنه‌دار باشد و هر اندازه که افکارش جهنّمی و گسترده باشد، فداکاری را در میدان بیاور، تا همچون دسته‌های ملخ پراکنده شوند و از تو فرار کنند.»

امام موسی صدر




تا دوم راهنمایی شیراز زندگی می‌کردیم و وقتی مهمان می‌آمد یکی از جاهایی که برای گشت و گذار می‌رفتیم حافظیه بود.بعدها مثل همه نامی از حافظ شنیده بودم و چندین بار هم تلاش کرده بودم که بخوانم، اما سخت بود و نمی‌توانستم.اولین بار که تحریک شدم دیوان حافظ را بخرم و با هر بدبختی که هست بخوانم، سوم راهنمایی بود. پشت جلد یکی از شماره‌های مجله‌ی رشد، این بیت خوشنویسی شده بود:


عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی


این بیت چنان در میان جان من نشست که با اولین پولی که دستم آمد، رفتم انقلاب و دیوان حافظ را خریدم. بعد از مدتی متوجه شدم که بعضی غزل‌هایی که در این دیوان هست را دیگران به شکل دیگری می‌خوانند، تحقیق کردم و دیدم که تصحیح‌های مختلفی از دیوان حافظ هست که بعضی معتبر و بعضی معتبرتر و بقیه نامعتبرند و اینی که من خریده‌ام،  از دسته‌ی سوم است. بالاخره رفتم و گشتم و حافظ به تصحیح غنی و قزوینی را خریدم و سال‌ها در بدترین و بهترین شرایط مونسم و در اکثر سفرها همسفرم شد.

سال‌ها بعد ، قرار شد مستندی درباره‌ی یکی از مفاخر بسازم و انتخاب به عهده‌ی خودم گذاشته شد، اول نیما را انتخاب کردم، ولی جذبه‌ی حافظ آن‌قدر بود که نتوانستم مقاومت کنم و از ساخت فیلم نیما انصراف دادم و حافظ را انتخاب کردم. این سکانس آغاز آن فیلم است.

حافظ برای من بیش از یک شاعر بوده، حافظ بخشی از زندگی و سرنوشت من شده و دقیق‌تر که نگاه می‌کنم می‌بینم که او این نقش را در زندگی همه‌ی ایرانی‌های بعد از خودش ایفا کرده است.


خب این هم اولین سحر ماه رمضان. خدایا در این ماه عاقل و بالغم کن تا در باقی زندگی چشم امیدم فقط بر تو باز شود و سخنت را بشنوم و بفهمم و بر آن چه تو برایم مقدر کرده ای از عمق جان خشنود باشم. به خودم رهایم نکن که شیطان چون کشتی بی لنگر کژ و مژم کند.



من نیک می‌دانستم که ایستادن در برابر خودکامگی، هزینه دارد

و در پی ارتقای توده‌ها بودن و بالاخص آگاه‌تر ساختن آنان، هزینه دارد.

و به مقابله برخاستن با امتیازها و بت‌ها از هر سنخ و گروه، هزینه دارد.

و می‌دانستم که دشمنی با من و یاران من و القای شبهه و تهمت بالا خواهد گرفت و به موجی لگام‌گسیخته و گسترده تبدیل خواهد شد.

با این همه نیک می‌دانم که این رسالت من است و امانتی است در دستم و نیز معنای حیات من است.

از این رو، همه این هزینه‌ها را، چون گذشته، به جان خواهم خرید.


امام موسی صدر


ماجرای آقای محمدعلی نجفی از حوزه‌ی ت خارج و تبدیل به مساله‌ای انسانی برای عبرت گرفتن همه‌ی ما شده است.در این شب قدر از خدا بخواهیم همه‌ی ما را عاقبت به خیر کند و برای اولین قدم در موضع‌گیری و روایت این قصه، خط قرمزهای شرعی و عرفی و اخلاقی را رعایت کنیم. او بهترین قاضی است.



در دین هیچ اجباری نیست. هدایت از گمراهی مشخص شده است.»

قرآن کریم- سوره‌ی بقره- آیه‌ی ۲۵۶


می‌گویند: تقدس‌زدایی از امر مقدس و فروریختن هر آنچه مقدس است، جوهر مدرنیته است.» 
اما به نظر من هدف غایی جهان مقدس شدن همه‌ی انسانهاست و این جاست که راه‌ها به سوی دو مقصد با صدو هشتاد درجه تفاوت از هم جدا می‌شود.راهی به سوی نور و راهی به سوی تاریکی.


خدا یاور مومنان است. ایشان را از تاریکیها به روشنی می‌برد. ولی آنان که کافر شده‌اند طاغوت یاور آنهاست، که آنها را از روشنی به تاریکیها می‌کشد. اینان جهنمیانند و همواره در آن خواهند بود.»

سوره‌ی بقره- آیه‌ی ۲۵۷


هر چند که دیگه جونی برام نمونده، اما به خودم می‌گم: حیف این روزها و شب ها که دارن تموم میشن. امسال ماه رمضان خوبی را گذراندم و قدم‌های بزرگی در فهم چگونگی رابطه‌ی میان بنده و رب برداشتم. کاش این برکت به تمام روزهای عمرم تسری پیدا می‌کرد.


                     


نام این نقاشی طوفان در دریای جلیل» و اثر رامبراند» است. اساس آن یکی از داستان‌های مسیح ع و حواریونش در انجیل است. مسیح ع به یارانش می‌گوید به کناره‌ی دیگر دریا عبور کنیم پس بر چند قایق می‌نشینند و به آب می‌زنند. مسیح ع به خواب می‌رود و باد شدیدی شروع به وزیدن می‌کند و قایق بر امواج بالا و پایین می‌شود ، هر لحظه یاران هراسان‌تر و مسیح ع همچنان بر بالشی در انتهای قایق خفته. عاقبت بیدارش می‌کنند و می‌پرسند: ای استاد، آیا تو را باکی نیست که هلاک شویم؟» مسیح بلند می‌شود و به باد نهیب می‌زند و به دریا امر می‌کند که ساکن شود و آنی بعد، آرامی کاملی حاکم می‌شود و پس رو به یاران می‌کند و می‌گوید: از بهر چه چنین ترسانید و چون است که ایمان ندارید؟»

در نقاشی، رامبراند به جای این که نور را در حوالی عیسی ع متمرکز کند عیسای تازه از خواب برخاسته را در قسمت تاریک‌تر تابلو کشیده و موج نورانی‌ای که باعث تلاطم قایق‌نشینان شده را چون حقیقت سهمگینی تصویر کرده که بر این دنیای نمونه‌ای کوچک فرو می‌آید و بی ایمانی ناشی از بی‌معرفتی را به رخ حواریون می‌کشد. پس طوفان نور است و رحمت است چون باعث زایش آگاهی می‌شود.

امروز در سالگرد چهل و چند ساله شدنم، چشمانم را می‌بندم و من را در این قایق بی‌لنگر تن به طوفان سپرده می‌بینم که تا چندی پیش خودش را باخته بود و در به در پی عیسایی می‌گشت تا آرامی کامل حاکم کند اما امروز دلش می‌خواهد همنوا با عیسی ع فریاد زند: از بهر چه چنین ترسانید و چون است که ایمان ندارید؟»

سخت هست اما محال نیست.



نسل ما از نظر زمانی وسط نشست. نه توانستیم مثل نسل قبلمان


خب فکر کنم دیگه روز آخره.امیدوارم بعد از امروز یک دفعه چشممان را باز نکنیم و ببینیم که عقب تر از جایی که ماه رمضان را شروع کردیم ایستاده ایم.خدایا با پایان این ماه ما را هم بیامرز و از ما درگذر و به جایی برسانمان که راه پسرفت بر ما بسته شود و فقط راهمان به سوی تو باز باشد.


 


رانندگی بلد نیستم. نمی‌دونم چرا این نکته ناخودآگاه توی ذهن من جا افتاده که پدر باید به پسرش رانندگی یاد بده.


از وقتی یادم می‌یاد پدرم ماشین داشت. اصلا بدون ماشین اموراتش نمی‌گذشت. دست فرمون خوبی هم داشت و مثل همه‌ی آقایون روی ماشینش خیلی حساس بود. من‌ هم پسر کم شر و شوری بودم که برخلاف هم سن و سالهام ماشین روندن  برام جذابیتی نداشت و اصلا بهش فکر نمی‌کردم. حتی از زیر شستن ماشین هم در می‌رفتم. خوب طبیعی هم بود که رانندگی یاد نگیرم. این ماجرا ادامه پیدا کرد تا اینکه من رفتم سربازی، بعد از یک‌ماه و نیم نگهبانی زنجیره ای دو ساعت پست و چهار ساعت استراحت که تازه توی زمان استراحت هم باید ماموریت میرفتیم، دیگه بریده بودم. یکی ازسرباز راننده‌ها که نزدیک ترخیصش بود، شروع به وسوسه‌ی من کرد: برو گواهینامه ات را بگیر و بیا این ماشین منو تحویل بگیر. راحت میشی از پست دادن، خیلی خوبه، با لباس شخصی خدمت میکنی و موهاتم نمیخواد از ته بزنی، بچه های راهنمایی رانندگی آشنان، میگیم یه متحان صوری ازت بگیرن و .

موضوع رو به مادرم گفتم. قبول کرد که هزینه‌ی آموزشگاه رانندگی رو پرداخت کنه اما به گوش پدرم که رسید مخالفت کرد و به مادرم گفت اگر این ماشین تحویل بگیره و اتفاقی براش بیفته من از چشم تو میبینم. مادر هم منصرف شد. خدمتم که تمام شد پدر چندبار پیشنهاد داد که بیا بهت رانندگی یاد بدم و این‌بار نوبت من بود که طاقچه بالا بذارم. البته من آدم لجبازی نیستم اگر یکی دو بار دیگه بهم پیشنهاد می‌داد قبول می‌کردم اما خوب پدر به فاصله‌ی سه ماه از پایان سربازی من عمرش رو داد به شما.


همیشه یاد پدر برای من با آموزش رانندگی پیوند خورده و نمی‌دونم چرا؟ حس می‌کنم اون کنار هم نشستن و یاد دادن و یاد گرفتن میتونست نقطه‌ی شروع رفاقت ما باشه.رفاقتی که بعد از پایان کله شقی‌های دوران نوجوانی میان هر پدر و پسری شکل می‌گیره.شاید برای همینه که در تمام این سالها هیچ تلاشی برای راننده شدن نکردم



با مدیر یکی از شبکه‌ها صحبت کردم. میگه مقصر بیکاری خودتی. لابد پیگیریت کمه. میگم من هر کاری برای تلویزیون کردم برآورد مثبت گرفته اما بعد هر طرحی دادم رد‌کردن. حقیقت ماجرا اینه که عمده ی پروژه های سیما از در پشتی میاد و تصویب میشه و پولی برای ما ژنهای پست نمی‌مونه.
به صراحت میگن ما به کسی که بشناسیم اعتماد میکنیم.
مساله اینه که امثال من چوب دو سر طلاییم. این طرف به خاطر عقاید مذهبی و جهت گیری انقلابی و صراحت در بیانشون همه فکر می‌کنند چاه نفت را به خونه‌ی ما وصل کردن و از این طرف خودم گاهی آرزو می‌کنم کاش یه پراید داشتم و می‌رفتم اسنپ حداقل در ضروریات زندگی نمی‌ماندم.



با کنار هم قرار گرفتن این عکس‌ها روایتی قدرتمند و موجز به وجود آمده است. توالی این فریم‌ها قصه‌ی قطعی زندگی را به مخاطب یادآوری می‌کند و آن را  ناخودآگاه آن را به ساحت زندگی او می‌کشاند و تا زمانی طولانی در ذهنش امتداد می‌یابد. قصه‌‌ی خودمان که پایانش را می‌دانیم اما شاید عامدانه فراموشش کرده‌ایم. همنشینی این دو فریم، هنرها را به هم می‌آمیزد و از عکاسی، سینما، داستان و شعر عبور می‌کند و هنری جدید به وجود می‌آورد که  شاید بشود نامش را گذاشت هنر آیینگی.




در کشاکش زبان و مفهوم در شعر گاهی این زبان است که مفهوم را از آن خود می‌کند و ارتقا می‌دهد و به چیزی جز آن که مراد شاعر بوده تبدیلش می‌کند.

قصه‌ی سروده شدن شعر بوی جوی مولیان رودکی را همه می‌دانیم. ماجرای راضی کردن نصر بن احمد شاه سامانی برای بازگشت به بخارا. اما قدرت حیرت‌انگیز رودکی شعر را به رویای همیشگی انسان برای بازگشت به بهشت مثالی بدل کرده است. حال من نمی‌دانم این حسرت بازگشت فقط در انسان ایرانی اینقدر عمومیت دارد که شعرهایی از این دست را می‌پسندد و جاودانه می‌کند یا در قومیتهای دیگر هم اینگونه است؟

این قصیده‌ی رودکی را از کتاب محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی نوشته‌ی مرحوم سعید نفیسی صفحه‌ی ۵۱۲ چاپ چهارم انتشارات امیرکبیر بخوانیم.


بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

ریگ آمو و درشتی راه او

زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست

خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا شاد باش و دیر زی

میر زی تو شادمان آید همی

میر ماهست و بخارا آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

میر سروست و بخارا بوستان

سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی

گر بگنج‌اندر زیان آید همی




این عکس تولد سه سالگی من است. من، خواهرم نسترن و پدر. آن‌چه از کودکی در ذهنم مانده نور است و رویا و خانواده.
احساس می‌کنم قانون زندگی این است: ابتدا یک انبان خالی خاطرات داری و مجموعه‌ای از آدم‌هایی که قرار است تو را در مسیر بزرگ شدن همراهی کنند. کم‌ کم آن آدم‌ها از کنارت ناپدید می‌شوند و به انبان خاطرات منتقل می‌شوند.
بیست و یک سال پیش، همین روزها پدرم از خانه به خاطرات پیوست.

دوست داشتید برای شادی روحش فاتحه ای بخوانید.




امروز دلم بی‌هوا، هوای مامان ملک را کرد. دلم می‌خواد همین الان از اون اتاق با اون سبک ادا کردن کشدارش صدام بزنه: آقا پژمان، بیا این قرمزا دارن بازی می‌کنن و من بفهمم حوصله‌اش سر رفته و دلش می‌خواد برم پیشش بشینم و باهاش حرف بزنم. اون وقتا گاهی شاکی می‌شدم. کار و زندگی داشتم و این صدا کردن‌های پیاپی تمرکزی را که هیچ وقت نداشته‌ام بیشتر به هم می‌ریخت. منظورش هم از قرمزا دارن بازی می‌کنن این بود که تلویزیون داره فوتبال نشون می‌ده، بیا دیگه. بعضی وقتا که می‌خواست برنامه‌ی خودشو ببینه و کانال عوض می‌کرد و یه جا فوتبال نشون می‌داد و من می گفتم مامان ملک بذار همینجا باشه، زیر لب می گفت این قرمزا خسته نمیشن؟ همین یه ساعت پیش داشتن بازی می‌کردن و خودشو می‌زد به نشنیدن و  رد می‌شد تا به کانالی که برنامه‌ی مورد علاقه‌اش را پخش می‌کرد برسه. آخر سریال‌ها و فیلم‌ها هم معمولا می‌گفت: آدم صد تا از این بچه‌ها داشته باشه کمه. 

الان سال‌هاست که حوصله ی فوتبال دیدن ندارم. حوصله ی تلویزیون دیدن هم ندارم. فقط دلم یه مامان ملک می خواد که صدام کنه و برم بشینم پیشش و با هم چند کلمه حرف بزنیم. ای بسا آرزو که خاک شده »



امشب ساعت ۲۳ فیلم مستند هشت بهانه‌ی کوچک برای یادآوری از شبکه‌ چهار پخش می‌شود. در این فیلم از طریق روایت قصه‌ی ۸ مدیای مربوط به امام موسی صدر شناختی اجمالی از ایشان حاصل می‌شود.

تهیه کننده و تدوین گر: امیرپژمان حبیبیان

کارگردان: محمد سمیع پور

تصیربردار:علی نعمت‌اللهی

پژوهشگر: فاطمه تسلی بخش

مشاوران پروژه: مهدی شاکری- سعید اشیری

طراح پوستر: زنده‌یاد محمد توکلی

محصول خانه‌ مستند انقلاب اسلامی





با شنیدن پیشنهادش یکه خوردم.

 

ـ تصویر این فیلم را تو بگیر.

ـ من که تصویربردار نیستم.

ـ من قبولت دارم.

ـ نمی‌تونم مسئولیتش را قبول کنم. حالا مستند بود یه چیزی. تصویربرداری فیلم داستانی؟ نه.

ـ مسئولیتش با من.

 

هیچ وقت نفهمیدم چی توی ذهن سعید مترصد می گذشت که این پیشنهاد را به من که مدیرتولید اون فیلم کوتاه بودم، داد. اما من توی رودربایستی قبولش کردم. البته یه خارخار پنهانی هم داشتم که فرصت خوبی برای تجربه است.

 

جنگل گیسوم، خارجی، روز

 

پلان‌ها را پشت هم ضبط می‌کردیم. اعتماد به نفسم زیاد شده بود. با هم‌فکری آقا سعید کادرهای جذابی می‌بستم و  برداشت های متعدد و با تمرین و تکرار دستم را تند کرده بود.

 

اما چالش اصلی در راه بود.

 

قهوه‌خانه، خارجی ـ داخلی، شب

 

پژوی RD جلوی قهوه‌خانه ایستاد و خانم بازیگر همراه باپسری کوچک پیاده شد و بعد از کمی تامل روی میز و صندلی‌های بیرون نشست. او قرار بود در قبال خوبی‌ای که کس دیگری در حقش کرده به دختر بارداری که آن جا کار می‌کرد کمک کند.در قهوه‌خانه جای سوزن انداختن نبود. اهالی محل گوش تا گوش نشسته بودند.

 

بعد از گرفتن پلان پیاده شدن خانم مشغول نور دادن قهوه‌خانه شدم. کاری که هرگز نکرده‌بودم. رفتم بالای میز و چراغی را به سقف بستم. چرا این‌جا؟ چرا آن‌طرف‌تر نه؟

 

در اولین روز ورودم به سینما، دستیار فیلمبردار در پاسخ به سؤالم که بر چه مبنایی نورپردازی می‌کنید؟ خندید و گفت: این حرف را جای دیگه نزن می‌فهمن تازه‌کاری. مهم اینه که نور خوبی دربیاد، اصولش مهم نیست. با یادآوری این خاطره، کمی اعتماد به نفس پیدا کردم. نور را به دیوار پشت سر بازیگر تاباندم به دلم ننشست. خاطرات زمان دستیاری کارگردان هجوم می‌آورد. جمله‌های بچه های گروه فیلمبرداری خطاب به همدیگر را که اتفاقی شنیده‌بودم به یاد می‌آوردم اسپاتش کن، یعنی بازش کن، دامنه‌اش را گسترش بده. پیچ تنظیم چراغ را چرخاندم نور تمام دیوار را گرفت. نور دیگری را به صورت بازیگر تاباندم، صورتش خیلی روشن شد، باز به گذشته رجوع کردم: یه اسپن (اسپن‌گلاس) بزن روش. نور صورت متعادل شد. شیدرش را ببند، یه مقوا مشکی بزن دورش. یه فیلتر یک دوم بیار و .

 

این جملات که مهمان ناخوانده‌ی ذهنم شده بودند، آن شب دستم را گرفتند و باعث شدند از پس نورپردازی آن سکانس سخت بربیام.


پانوشت: سعید مترصد چند سال بعد فوت کرد. برای شادی روحش فاتحه‌ای بخوانید.


 

       


        

      




زمان می‌گذرد. همه چیز پیر میشود و میمیرد. اما خاطرات دست نخورده باقی میمانند و این در ذهن و روح ما منشأ بروز تناقضاتی میشود که دامنه اش به زندگی روزمره میکشد. 

مکانها وقتی واقعیت فیزیکیشان را از دست میدهند و  به انبان خاطرات میروند، به زمان بدل میشوند. زمان از دست رفته ای که نمی‌دانی باید حسرتش را بخوری یا بابت رفتنش شکرگذار باشی.


این عکس پل گیشا به همراه کارگاهی است که برای برچیدنش برپا کرده اند. چند وقت دیگر هنگام گذر از این مکان خلایی حس می‌کنی. سال ها بعد در برخورد با نوجوانی که شاید فرزندت باشد و این پل را هرگز ندیده است، در می یابی که خاطره داشتن با این سازه مفهومش پیر شدن است و این که روزی یاد داشتن تو برای آن نوجوان هم معنای پیری میدهد و زندگی همین تبدیل شدن پی در پی اشیا به زمان است. همین و دیگر هیچ.




آیا تا به حال کسی شما را به مرز اعتراف به ناتوانی رسانده است؟ هرگز با کسی برخورد کرده اید که به قول معروف به هیچ صراطی مستقیم نباشد و برای یافتن حقیقت وجودیش از هر سو که میروید راه به بیراهه برده باشید؟چنین شخصی در جامعه چه جایگاهی میتواند داشته باشد؟ آیا بهتر نیست که به حال خود رهایش کنیم تا هرجور که میخواهد زندگی کند و دیگران را سرکار بگذارد؟


حافظ شاعر چنین شخصیتی است.



رضا سیدحسینی در فیلم قاف.الف» از قیصر امین پور گفت و به فاصله‌ی کمتر از ده روز بعد از مصاحبه خودش نیز به قیصر پیوست. این شاید جزو آخرین عکسهای ایشان باشد. این ملاقات رو من جزو شانس‌های زندگی‌ام محسوب می‌کنم. نسل من و یکی دو نسل قبل از من مکتبهای ادبی غرب را با کتاب مکتبهای ادبی» ایشان شناخت و ویرایشهای متعدد این کتاب دو جلدی برای من همیشه نشان از تعهد و پایبندی ایشان به آموزش صحیح نسلهای جوان‌تر داشت. اگر چاپ‌های اولیه‌ی کتاب و چاپ دهم را که در سال ۱۳۷۱ منتشر شد، دیده باشید، فقط از تفاوت حجم دو چاپ به میزان زحمتی که ایشان در این سال‌ها، فقط برای همین یک کتاب کشیدند، پی می‌برید. حال ما  باقی آثار ترجمه‌ی ایشان و کار بزرگش، فرهنگ آثار را در نظر نمی‌گیریم. در مقدمه ی چاپ دهم این کتاب نویسندگان و نوآمدگان را هشداری داده‌اند که جالب است: اما بهتر است در مورد این مباحث(نقد ادبی) نیز مانند بحث مکتبهای ادبی دچار خوش باوری نشویم و یکبار برای همیشه بدانیم که هیچ ادبیاتی با تقلید از دیگران به وجود نمی‌آید، اگر ما در گذشته ادبیات پرباری داشته‌ایم به سبب پشتوانه‌ی غنی تئوریک آن بوده است که امروزه با این که مورد توجه پژوهشگران غربی است، خود ما از آن غافلیم و تا این تئوریها امروزی نشود و ما پا به پای پیشرفت مطالعات ادبی در غرب، به فطرت خویشتن بازنگردیم و آثار امروزی، از پشتوانه‌ی قوی فرهنگی(چه در قالب و چه در محتوا) برخوردار نباشد، نمی‌توانیم منتظر باشیم که تنها با تقلید از دیگران و به طور تصادفی به رشد ادبی دست یابیم.»

  

توضیح عکس: مرحوم رضا سیدحسینی, آقای مهدی حجوانی  و من 

عکس به نظرم متعلق به سال ۱۳۸۸ است.



امسال درباره‌ی شهید بهشتی چیزی ننوشتم. دلیلش این است که فکر می‌کنم جامعه‌ی ما از زاویه‌ی هر کسی از ظن خود شد یار من ، در حال تولید هزاران شهید بهشتی است و این اصلا اتفاق مبارکی نیست. این روزها با گسترش رسانه‌های شخصی هر کس بنا به سلیقه‌اش فیلمی یا صوتی و یا جمله‌ای از ایشان منتشر می‌کند و با لحنی دریغ‌دار توضیحی از خود به اول و آخرش می‌افزاید که بهشتی این بود و کاش بود و اگر بود وضع ما این نبود. تا چندی پیش، بهشتیٍ اگر بود  اصلاح‌طلب بود تبلیغ می‌شد و این روزها بهشتی عدالت‌طلب و در سال‌های آتی هم شاید بنا به نیاز دار و دسته‌های فکری و ی بهشتی دیگری تلخیص شود. انگار که تصویر بزرگ کسی را قطعه قطعه کنی و هر کس قطعه‌ای را در دست بگیرد و بگوید انحنای بینی‌اش شبیه من است و آن یکی بگوید پرپشتی ریش من به ایشان رفته و . تمثیل بهتر این است که  بهشتی آنقدر بزرگ است و آینه‌های دست ما اینقدر کوچک و فاصله ی ما با او آنقدر کم که هر چه تلاش می‌کنیم بیش از گوشه ای از تصویر او در آینه‌مان نمی‌افتد. ادعای بهشتی شناسی ندارم و دو سالی هم که برای مطالعه‌ی درباره‌ی او وقت گذاشتم باعث شد که بدانم همان مقدار شناخت ادعایی‌ام هم توهمی بیش نبوده‌است. اما به یک چیز یقین دارم:  بهشتی اگر بود، با تصویری که از او در ذهن جمعی جامعه‌ی امروز ساخته ایم متفاوت بود.  اگر آیت‌الله ‌ای هم در ششم تیرماه ۱۳۶۰ در آن بمب‌گذاری شهید شده بود، انعکاس حقیقت وجودی‌ ایشان در صفحه های رسانه‌های خرد امروزی چیزی جز تکه تصویرهایی از یک مبارز روشنفکر اهل هنر و ادبیات نبود که حیف نشد یا نگذاشتند بماند که اگر مانده‌بود چنین می‌کرد و چنان. در حالی که می‌دانیم این تصویر فقط یکی از ایعاد وجودی رهبر انقلاب است.

تلاش برای شناخت کامل یک پدیده زحمت دارد و گاهی هم اصلا به صرفه نیست. اما می‌شود انسان‌هایی که در دسترس نیستند را تقطیع کرد و به طور مطلوب در ذهن‌ها بازتعریف کرد و نتیجه‌ هم گرفت. در تشییع پیکر شهدای هفتم تیر مردم فریاد می‌زدند: آمریکا در چه فکریه؟ ایران پر از بهشتیه. این پیش‌بینی امروز محقق شده، ایران پر شده از بهشتی‌های مصادره به مطلوب شده.





۱- من تا دو سه سال پیش هیچ چیز را دور نمی‌ریختم. وقتی تو عادت به دور ریختن هیچ شیئی حتی یک تکه کاغذ کوچک نداری و همه را نگه می‌داری، اتفاق جالبی رخ می‌ده: در تمام سال‌های زندگیت آدم‌هایی وارد و خارج شده‌اند، اتفاق‌های خوب و بد زیادی افتاده و تو همه را فراموش کرده‌ای. حالا از سر تصادف روزی مشغول جستجوی چیزی هستی و یادداشتی از گذشته، هدیه‌ای کوچک، شیئی جا گذاشته‌شده، کاغذی، کتابی، شماره تلفنی ثبت شده بر پشت کارتی  یا حتی اس ام اس پاک نکرده ای در یک گوشی قدیمی  وجودشان را در روزگاری دور یا نزدیک یادآوری میکند. ناگهان گذشته با جزییات بر سرت آوار می‌شود و تو هیچ راه فراری نداری جز آن که  یا خودت را در هم زمان در جایگاه قاضی و متهم بنشانی و یا اجازه دهی که شیرینی کاذب گذشته آرام آرام تمام وجودت را بگیرد و چون مخدری ناخواسته از زمین و زمان رهایت کند. 



۲- در زندگی پنج دسته اتفاق داریم: اتفاق‌های خوب مطلق، اتفاق های بد مطلق، اتفاق‌هایی که در زمان رخ دادن گمان کرده ایم خوبند و بعد از گذشت زمان و دیدن تاثیرشان متوجه‌ی بد بودنشان شده ایم، اتفاق هایی که برعکس دسته‌ی قبلی هستند یعنی بدهایی که متوجه خوب بودنشان شده ایم و اتفاق‌هایی که آمیخته‌ای از خوبی و بدی هستند. بد و خوب مطلق معمولا اتفاق نمی‌افتند، چون حتی عبادت و غروری که بعد از آن انسان را در آغوش می‌گیرد می‌تواند عامل سقوط و انجام گناه و دیدن حقارت و تاثیر بد آن در زندگی می‌تواند عامل صعود باشد. زندگی ما تشکیل شده از سه دسته‌ی اخیر و به خصوص گزینه‌ی آخر است. خاصیت تخدیر کننده‌ی گذشته این است که تو بدی‌هایش را فراموش می‌کنی و آن را به صورت خوب مطلق می‌بینی.

۳- خدا در قرآن می‌فرماید: مسلماً خدا، این را که به او شرک ورزیده شود نمى‌بخشاید و غیر از آن را براى هر که بخواهد مى‌بخشاید، و هر کس به خدا شرک ورزد، به یقین گناهى بزرگ بربافته است.(سوره‌ی نساء آیه ی ۴۸)

اما مسئله اینه که تمام گناهان ما از شرک آغاز میشن. در مورد آدم های پس‌نگر گذشته می تونه اینقدر بزرگ بشه که ناخودآگاه جای خدا را بگیره. یعنی تو به گذشته می‌اندیشی، گذشته برات مفهوم مطلق خوشبختیه و حاضری هر کاری کنی که برگردی و در آن زمان زندگی کنی. 

۴- گاهی حس می کنم که این  یادگاری ها مثل جرمها و جلبکها و یادگاریهای نوشته شده یا کنده شده ای هستند که دیوار زندگی‌ام را اشغال کرده اند. شاید این خانه  فضای غریب و جالبی داشته باشد اما قطعا قابل ست نیست. برای ادامه  باید تراشید و بیرون ریخت و ترمیمشان کرد و زیر رنگی که تمام دیوار را یکدست می‌کند، پنهانشان کرد. 









این‌ها بریده‌‌ی رومه‌ی کیهان ۱۸ خرداد ۱۳۶۰ است. وضعیت شبیه امروز بوده جنگ، تحریم،تهدید و فشار داخلی و خارجی.اما در راس کشور یک مجلس دغدغه‌مند و نخست‌وزیری چون رجایی حضور داشتند که به سرمایه‌دارها باج نمی‌دادند. می‌دانید چرا؟ چون خودشان مثل ما زندگی می‌کردند.


▪️مهندس گنابادی وزیر مسکن: این قانون برای مستضعفان کاری نمی‌کند. بلکه می‌خواهیم عده‌ای که پولی در اختیار دارند و می‌خواهند مسکن تهیه کنند،گرفتار عده‌ای بورس‌باز نشوند.وی در پایان گفت: اگر ما قرار است اجازه‌ی خرید بدهیم و خریدار به بازار برود ولی پشتوانه نداشته باشد،این بی‌اثر است.


وقتی که شروع به جستجو در تاریخ می‌کنی، متوجه می‌شوی که بعضی از قسمت‌هایش بیش از حد روشن و بعضی دیگر بیش از حد تاریک‌اند و می‌توان امتداد این تاریک و روشن را تا زمان حال هم پی گرفت. به نظرم روایت تاریخ بیش از آن که نتیجه‌ی نبرد میان غالب و مغلوب باشد، نتیجه‌ی کشمکش میان صداها است. هر که صدای بلندتری داشته، روایتش در طول زمان مسری‌تر بوده است. بنابراین  آن جمله‌ی معروف که تاریخ را فاتحان می‌نویسند» همیشه با واقعیت موجود سازگاری ندارد. مشخص است که فاتحان همیشه در تلاش‌اند که روایت مورد قبول خودشان را دیکته کنند اما اگر ابزارش را در اختیار نداشته‌باشند، در بلند مدت شکست می‌خورند. کشمکش صداها را در کوتاه مدت  می‌توان نوعی نبرد میان اخلاق‌مداری و بی‌اخلاقی توصیف کرد که طرف بی‌اخلاق از همه‌ی ابزارش برای پیروزی استفاده می‌کند و صدایش را آن‌قدر بالا می‌برد که صداهای دیگر شنیده نمی‌شوند. اما با گذشت زمان و کم شدن قدرت مادی و حضور فیزیکی‌اش، روایت‌های خرد سرکوب شده‌ای که بازگو کننده‌ی قصه از زاویه‌ی طرف مغلوب هستند، آرام آرام جان می‌گیرند و به هم می‌پیوندند و چون سیلی ذهن‌ها و دل‌ها را با خود همراه می‌کنند.




سالهای زیادی گذشته از اون‌روزایی که بهم میگفتن بچه و هنوز، چشمم به عکس بعضی جاها که میفته، خیلی غیرارادی بهش خیره میشم و به رویا فرو میرم و قصه‌ می‌بافم و ناگهان وقتی به خودم میام، متوجه میشم که مدتها گذشته و من نفهمیدم. مثل وقتی که چشمم به این عکس افتاد.

روایت اول: 

 خودم را دیدم که بالای اون برج نشستم. ناگهان  شب می‌رسه و من فانوس را روشن ‌می‌کنم تا شاید در دل سیاهی برای سرنشین یه قایق گمشده  یه‌ذره امید به نجات باقی بمونه.

روایت دوم:

هیچ مکان استواری که بتونی بهش تکیه کنی نیست. آسمان به تن دریا شلاق می‌زنه و اون نعره می‌کشه و با تمام وجود ت می‌خوره. من در قایق کوچک گمشده‌ام فریاد می‌زنم: لااله الا انت، سبحانک، انی کنت من الظالمین. ناگهان نوری در نزدیک‌ترین فاصله شروع به درخشیدن می‌کند. رها می‌شوم.




همیشه نفر جلویی یه سؤال بی جوابه. 

کیه؟ اینجا چه میکنه؟ از کجا اومده؟ به کجا میره؟ حالش چطوره؟ سنش چقدره؟ داره به چی فکر میکنه؟ توی ساکش چیه؟ اون لنگ را واسه چی دستش گرفته؟

این سؤالها اینقدر درگیرت میکنه که یکدفعه چشم باز میکنی میبینی نفر جلوییت عوض شده. سؤالهای بی پاسخت در مورد قبلی را کنار میگذاری و سعی میکنی این نفر جلویی جدید را تحلیل کنی.

 کیه؟ اینجا چه میکنه؟ از کجا اومده؟ به کجا میره؟



 

إِذَا کَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ زُفَّتْ أَرْبَعَةُ أَیَّامٍ إِلَى اللَّهِ کَمَا تُزَفُّ الْعَرُوسُ إِلَى خِدْرِهَا قِیلَ مَا هَذِهِ الْأَیَّامُ قَالَ یَوْمُ الْأَضْحَى وَ یَوْمُ الْفِطْرِ وَ یَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ یَوْمُ الْغَدِیرِ وَ إِنَّ یَوْمَ الْغَدِیرِ بَیْنَ الْأَضْحَى وَ الْفِطْرِ وَ الْجُمُعَةِ کَالْقَمَرِ بَیْنَ الْکَوَاکِبِ وَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی نَجَا فِیهِ إِبْرَاهِیمُ الْخَلِیلُ مِنَ النَّارِ فَصَامَهُ شُکْراً لِلَّهِ وَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی أَکْمَلَ اللَّهُ بِهِ الدِّینَ فِی إِقَامَةِ النَّبِیِّ ع عَلِیّاً أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلَماً وَ أَبَانَ فَضِیلَتَهُ وَ وِصَاءَتَهُ فَصَامَ ذَلِکَ الْیَوْمَ وَ إِنَّهُ لَیَوْمُ الْکَمَالِ وَ یَوْمُ مَرْغَمَةِ الشَّیْطَانِ وَ یَوْمُ تُقْبَلُ أَعْمَالُ الشِّیعَةِ (.) وَ هُوَ یَوْمُ التَّهْنِیَةِ یُهَنِّی بَعْضُکُمْ بَعْضاً فَإِذَا لَقِیَ الْمُؤْمِنُ أَخَاهُ یَقُولُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوَلَایَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ ع وَ هُوَ یَوْمُ التَّبَسُّمِ فِی وُجُوهِ النَّاسِ مِنْ أَهْلِ الْإِیمَانِ فَمَنْ تَبَسَّمَ فِی وَجْهِ أَخِیهِ یَوْمَ الْغَدِیرِ نَظَرَ اللَّهُ إِلَیْهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ بِالرَّحْمَةِ وَ قَضَى لَهُ أَلْفَ حَاجَةٍ وَ بَنَى لَهُ قَصْراً فِی الْجَنَّةِ مِنْ دُرَّةٍ بَیْضَاءَ وَ نَضَّرَ وَجْهَهُ وَ هُوَ یَوْمُ اِّینَةِ فَمَنْ تَزَیَّنَ لِیَوْمِ الْغَدِیرِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ کُلَّ خَطِیئَةٍ عَمِلَهَا صَغِیرَةً أَوْ کَبِیرَةً وَ بَعَثَ اللَّهُ إِلَیْهِ مَلَائِکَةً یَکْتُبُونَ لَهُ الْحَسَنَاتِ وَ یَرْفَعُونَ لَهُ الدَّرَجَاتِ إِلَى قَابِلِ مِثْلِ ذَلِکَ الْیَوْم‏ .» 

 

 

اقبال الاعمال، سید بن طاووس، ص ۴۶۴؛ زاد المعاد - مفتاح الجنان، علامه مجلسی، ص ۲۰۳.

 

 

امام رضا (ع) فرمود هنگامی که روز قیامت می شود چهار روز به سوی خدا می روند چنانکه عروس به حجله خود می رود. گفته شد این روز ها کدامنند؟ گفت روز قربان و روز فطر و روز جمعه و روز غدیر، و براستی که روز غدیر میان قربان و فطر و جمعه مانند ماه میان ستاره هاست و آن روزی است که ابراهیم خلیل از آتش نجات پیدا کرد پس آن روز را به خاطر سپاس از خدا روزه گرفت و آن روزی است که خداوند دین خود را بدان کامل کرد [زمانی که]پیامبر (ص) علی را به عنوان امام مومنان و پیشوا انتصاب کرد و برتری و صفات نیکویش و سرپرستیش را نمایان کرد پس آن روز را روزه گرفت و همانا که آن روز روز کمال و روز به خاک مالیده شدن بینی شیطان و روز قبولی اعمال شیعه است (.) آن، روز تبریک است گروهی از شما گروه دیگر را تبریک می گویند پس هنگامی مومن برادرش را دیدار کند می گوید سپاس مخصوص خدایی است که ما را متمسک به ولایت امیر مومنان علی و امامان علیهم السلام قرار داد و آن، روز لبخند بر روی چهره های مردم با ایمان است پس کسی که در روز غدیر بر روی برادرش لبخند زند خداوند روز قیامت با لطف و مهربانی به او می نگرد و هزار حاجت و نیاز او را برآورده می کند و از مروارید سفید کاخی در بهشت برای او خواهد ساخت و چهره اش را تازه و شاداب می کند و آن روز، روز عید است پس کسی که برای روز غدیر زینت کند خداوند تمام گناهان صغیره و کبیره(کوچک و بزرگ) او را می بخشد و فرشتگان را می فرستد که برای او نیکی ها بنویسند و مقامات او را بالا می برد تا جاییکه با آن روز(غدیر) برابری کند.»


 

میدان هفت تیر در تمام این سالها پیوسته در حال تغییر بوده است. اما برای من به واسطه ی وجود همیشگی پرتره ی شهید بهشتی در ضلع شمال غرب میدان هنوز همان حال و هوای گذشته را تداعی میکند. همان پرتره ای که زیرش نوشته: آمریکا از ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر.


 

 

 

در رفت و آمد هر از گاهی ام به مؤسسه ی فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر این مسجد که در همسایگی اش قرار دارد، توجهم را جلب کرد. چند روز پیش بعد از  اذان ظهر از مؤسسه خارج شدم و دیدم در مسجد باز است. گفتم نماز را همینجا بخوانم. وارد که شدم حال و هوای بسیار دلنشینش آنچنان جذبم کرد که مدتی فقط نشستم و به درک فضا مشغول شدم.  به جرأت میگویم مسجدی به این زیبایی و با این حال و هوای دلنشین در تهران بسیار کمیاب است.

میدان هفت تیر، خیابان شریعتی، نرسیده به خیابان بهار.


این حرکت آخر #صدرالساداتی ها را نپسندیدم. در جامعه ی امروز حرکتهای رادیکال هرچند تاثیر آنی دارند اما در بیشتر موارد نتیجه ی مع دارند. کسی منکر وجود نفوذی و مفسد در ساختار قدرت نیست اما این عمل نسنجیده جای مفسدین را سفت تر و برخورد با آنها را سختتر کرد. امروز دیگر عدالت خواهان نمیتوانند قدمهایشان را به محکمی گذشته بردارند چرا که بخشی از اعتبارشان برای حمایت از عمل نسنجیده و احساسی برادران #صدرالساداتی به ثمن بخس حراج شد. مسیر #عدالت_خواهی را باید آهسته و پیوسته پیمود و آرام آرام مشکلات و معضلات عدم تحقق عدالت در کشور را شناسایی کرد و حساب شده و با برنامه در رفع آنها کوشید و سپس با مدرک و دلیل به سراغ مفسدان و نفوذیها رفت. . بیانیه دادن و از صدر تا ذیل را متهم کردن ساده ترین کار ممکن است.

به قول #حافظ:

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آی چو چنگ اندر خروش

 

در مسیری چنین سخت و ناهموار باید در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیا بود چون:

پای نگار کرده این راه را نشاید.


والا من امشب دنبال #نذری نبودم. رفتم عکس‌های خواهرم را بگیرم که دیدم اذان دادند. می‌دونستم اون اطراف یه مسجد هست. گفتم یه سواستفاده‌ای کنم و برم نماز جماعت بخونم. نماز را خوندیم و حاج آقا رفت روی منبر، گفتم تو که اوضاعت خرابه، بشین یه خرده موعظه بشنو شاید آدم شدی. منبر که تموم شد، وضه‌خون اومد و روضه‌ی حضرت قاسم را شروع کرد، نتونستم دل بکنم و نشستم. بعد سینه‌زنی شروع شد. گفتم فلان فلان شده چهارتا سینه هم برای امام حسین بزن، خیر سرت سید حسینی هستی. اینقدر سینه زدیم که دستم درد گرفت. من به طور مادرزادی یه مشکل درک ریتم هم دارم و پس و پیش سینه می‌زنم و و به خاطرش کلی خجالت زده میشم. دیدم تازه جوانان را شور برداشته و این رشته سر دراز داره. اومدم کفشهام را از کمد بردارم که برم خونه، کلید توی قفل گیر کرد و باز نشد. یه پیرمرد بنده‌خدا رفت دنبال پیچ‌گوشتی بعد ده دقیقه با یه قاشق برگشت و کمد را با زور باز کردیم و کفش‌ها را پوشیدم که برم دیدم یه پسربچه جلوی در مسجد ایستاده و میگه نمیشه بری، در قفله. غذا که بدن در را باز می کنیم. خلاصه برگشتم توی مسجد و نشستم تا غذا آوردن و گرفتم و اومدم بیرون. بعد متوجه شدم کلی آدم در به در دنبال نذری‌اند. نکته‌ی جالب برای من اون خانم بسیار بدحجابی بود که با ماشین مدل بالاش کنار من ایستاد و در حالی که با حسرت به ظرف نذری نگاه می‌کرد، گفت از کجا گرفتی؟

 

 حالا غذا چی بود؟ عدس‌پلو که من اصولا دوست ندارم ولی این عدس‌پلو اینقدر خوشمزه است که هی می‌خورم و می‌گم به‌به. 

 

 اما یه نکته‌ای ذهنم را مشغول کرده: سخنرانی نسبت به نوحه‌خوانی و سینه‌زنی خیلی کوتاه بود و به وضوح جوانان منبر را خیلی جدی نمی‌گرفتند. به نظرم باید میان تعقل و شور یه تناسبی برقرار بشه.


من مرددم
میان قهوه خانه و کافی‌شاپ.
و تشابه این دو ترکیب
راز تمام تناقضهای عمر من است.

هر شب چای پر از تردیدم را که می‌نوشم
تناقضهایم را با خدا به اشتراک می‌گذارم
و اینگونه است که فیس‌بوک
دفتر چهره‌های مردد هموندانم می‌شود
که در آستانه‌ی تغییر بزرگ
هویتشان را در تکرار اشتراکهای بی هدف
جستجو می‌کنند.

من در تفاوت فرم استکان و فنجان گم شده‌ام.
و عاقبت شبی
در استکان چای دارچینیم.
غرق می‌شوم.
بی آنکه طعم قهوه را از یاد برده باشم.


 

اولین بار که شعری از اخوان ثالث خوندم توی مجله‌ی سروش نوجوان بود. شعر کتیبه. برای یک نوجوان چهارده پونزده ساله، شعر سنگینی بود. چند بار خوندمش و تنها تاثیری که روم گذاشت، درک عمیق حس بیهودگی یک تلاش جمعی که در اوج ناامیدی انجام میدن بود.
از اون روز هر بار حرکت بیهوده ای رو برای فرار از ناامیدی انجام دادم و بهش امید فروان بستم که ناامید شدم، پیش خودم زمزمه کردم:

نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.»

امروز فکر میکردم: راز بیهودگی یک حرکت در ناامید بودن ماست. اینکه هر بار از سر بیچارگی، به جای تلاش برای باز کردن زنجیرها از پاهامون، دل خوش میکنیم به غلطاندن تخته سنگی که در زیرش شاید، شاید رازی نجات دهنده نوشته باشند و همچنان با این عبارات رویه رو میشویم که:


کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.


پانوشت: دلم برای مجله ی سروش نوجوان تنگ شده. مثبت ترین حرکتی که توی تمام این سالها دیدم.
 


تا یک ماه پیش هر چی عناب دیده و خورده بودم،  خشک بودند. یکی از بهترین اتفاقهای سفر بیرجند آشنایی با عناب تازه و مزه ی منحصر به فرد و بی نظیرش بود.

یک‌جور گسی دارد که دلنشین و به اندازه است. از ملسی و تردی‌اش هم که دیگر تعریف نکنم. 

 

 

 


برای من که با خانواده ی کشته شده های اغتشاش دی ماه 96 نشسته و حرف زده ام و غمهای سنگین آنها را با تمام وجود لمس کرده ام. گرفتن #روح_الله_زم مژدگانی بزرگی بود. این که حواسشان باشد که ممکن است به زودی به خاطر اعمالشان بازخواست شوند، یکی از ترمزهایی است که جلوی رقم خوردن این دست اتفاقها را در آینده میگیرد. اما حلال اصلی پرداختن بدون تعصب به مشکلات اقتصادی و فرهنگی ای است که در کشور وجود دارد. مبارزه با فساد و رانتخواری، بالا بردن سطح سواد رسانه ای و شفافیت در همه ی امور از مسائلی است که میتوان به آنها اشاره کرد. مساله ی مدیریت رسانه ای کشور و از زاویه ی صحیح مشکلات را دیدن و مطرح کردن و تنگ کردن زمین بازی رسانه های بیگانه هم نباید از نظر دور بماند.


 

امروز سالگرد شهادت شهید حسن تهرانی مقدم است. آن سال وقتی صدای انفجار را شنیدم مطلب زیر را در فیس بوک نوشتم:

 

امروز وقتی شیشه ها از موج انفجار لرزید، حس کردم که انفجار گاز یا پمپ سی ان جی نیست.موج انفجار حجم داشت. جنسش برام آشنا بود. ناخودآگاه پرت شدم به سال شصت و پنج که فرودگاه شیراز در نزدیک مدرسه امون بمباران شد. شیشه ها خرد شد و ترکشهای بمب داخل حیاط افتاد.
از جوانترها که پرسیدم متوجه شدم که هیچکدام یک چنین خاطره ای ندارند. توی دلم آرزو کردم که کاش هیچوقت هم تجربه نکنند.

 

امروز به خاطر تلاش‌های شهید و همکارانش  قدرت بازدارنگی ما به نقطه‌ای رسیده که کشور ما مورد هجوم قرار نمیگیرد. امیدوارم این اتفاق در تمام کشورهای تحت ستم غرب و اذنابش بیفتد.

 

 


صبح از خواب بیدار شدم و خبر گران شدن بنزین را در توئیتر خواندم. عصبانی شدم و توئیت کردم:

 

خسته شدیم از دست شما و این شل کن سفت کن در آوردنهایتان. عدالت را در همه ی ارکان مملکت محقق کردید و جلوی فساد را گرفتید و فقط بنزین مانده.

 

بعد عکس‌العملها را که دیدم ، نشستم و فکر کردم و دیدم این ره به ترکستان است، پس توئیت کردم:

 

همه‌ی ما از وضعیت قیمت بنزین عصبانی هستیم درست.شرایط برای آدمهایی مثل من که نه درآمد ثابتی دارند و نه رابطه با جایی سخت تر می‌شود، هم درست. اما باید حواسمان باشد که تک تک ما در قبال وضعیت روحی و ذهنی جامعه مسئولیم و مبادا که باعث شویم مردم ناامید راهی خیابان شوند. #بنزین

 

و در نهایت این ماجرا به نظرم یک پروژه رسید که قراره مملکت را به هم بریزه و فضا را امنیتی کنه برای رسیدن به این هدف:

 

من فکر می‌کنم هدف تلاش برای تحریک مردم امنیتی کردن فضا است. در فضای امنیتی مطالبه‌گری، برخورد با مجرمان و مفسدان اقتصادی، تلاش برای ایجاد شفافیت در حاکمیت متوقف و فضا برای رانتخواران و افراد پرده نشین فراهم می‌شود.

 

خلاصه حواسمان جمع باشد که وارد یک بازی دو سر باخت نشویم.


هنوز هیچی نشده حوصله ام از فجازی سر رفت. حرفهای بی سند، اتهامات اثبات نشده. هیچکس در پی واقعیت نیست. همه فقط می‌خواهند با استفاده از اتفاقات اخیر خودشان را اثبات کنند.

بیایید گرد و خاکها که فرو نشست. برویم و در مناطق شلوغ به دنبال واقعیت باشیم. برویم جامعه مان را بشناسیم. اگر خیزش محرومان بود و سرکوب شده, حاکمیت را وادار به پذیرش اشتباه و جبران کنیم و اگر توطئه ی خارجی، به دنبال پاسخ این سؤال باشیم که هموطن ما چرا باید به دنبال ویرانی مملکتش باشد و بازیچه ی دست اجنبی شود؟

اگر عدالت هست، بگردیم ببینیم چرا توهم بی عدالتی وجود دارد و اگر عدالت نیست به دنبال علت‌هایش بگردیم.

بپرسیم که چرا اینقدر در رسانه و جنگ روانی ضعیفیم که مجبوریم اینترنت را قطع کنیم تا دشمنان در غیاب ما افکار عمومی جهان را بر علیه ما بسیج کنند؟

اگر گشتیم و پاسخها را جستیم که فبها وگرنه باز به زودی وای بر ما. چون وقتی ما مشغول اثبات پیش فرضهایمای بی سند و بی‌پشتوانه مان هستیم. گسل‌های جامعه فعال‌تر می‌شوند و دشمنان پول بیشتری را خرج می‌کنند و رسانه های دشمن جوانان بیشتری را با توهم تحقق عدالت فریب می‌دهند و به مسلخ می‌برند. بیدار شویم.


 

این روزها در توئیتر بحث مهاجرت از ایران و باید و نباید و دلایلش خیلی داغه. پاسخ من به این بحث اینه:

هیچ وقت به رفتن از ایران فکر نکردم. هر چقدر هم اینجا مشکل باشه یا دیگران برامون مشکل درست بکنن، می ایستیم و تلاش می‌کنیم و ان شاالله آروم آروم درستش میکنیم.»

اولش خواستم بنویسم که وطن مثل مادر آدم میمونه، من وقتی که مادرم بیمار بشه رهاش نمی‌کنم برم یه مادر دیگه پیدا کنم. وطن و مادر در دسته‌ی موجودات و مفاهیمی دسته‌بندی می‌شوند که واحدند، دومی ندارند.

دیدم بحث برانگیز میشه حرف و حوصله و وقت نداشتم.

پ.ن:

۱- به جهت پیشگیری از کنایه‌ها:

احتمالا به ذهنتان میرسد تو همچین مالی هم نیستی که مثل برخی نوابغ در کشورهای دیگر برات سر و دست بشن. اول ببین اصلا راهت می‌دن؟ پاسخ من اینه که حرف شما صحیح، اما پنجاه درصد اولیه منم که باید اول به مهاجرت فکر کنم و بعد برم دنبالش ببینم چه جوری میشه رفت. اون پنجاه درصد اول حتی به صورت بالقوه هم وجود نداره. بنابراین اگر بد هم هستم از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش.

۲- کسی را به خاطر مهاجرت یا علاقه به مهاجرت شماتت نمی‌کنم. همه‌ی ما مختاریم برای زندگیمون تصمیم بگیریم و پای درست و غلط و نام و ننگش هم بایستیم.

۳- خدا آخر عاقبت همه‌ما را به خیر کنه. امیدوارم پیش از آن که روزی مجبور به ترک ایران بشم، عمرم تموم بشه.


 

۱- کلاس دوم، سوم راهنمایی بودم، پسری که نمی‌توانست با هم‌سن و سالانش رفاقت پایدار داشته باشد. ترجیحم این بود که در خانه بنشیند و کتاب و مجله و رومه بخوانم. موسیقی‌های مورد علاقه‌ام هم برای سنم عجیب بود: خواننده‌های سنتی و قدیمی. این اواخر حزب‌اللهی هم شده بودم و با همه سر این که این‌حکومت خوب است  و دیگران بد و از این دست حرفها بحث می‌کردم. مادرم تلاش می‌کرد مرا به بیرون از خانه هل دهد اما هم اعتماد به نفسم کم بود و هم هم‌سن هایم را سطحی و بی‌مایه می‌دانستم. پسر جوانی که دور و برمان بود به مادرم گفت بگذارید من پژمان را با خودم ببرم فوتبال. من ذوق کردم.  قرار شد فردا بیاید دنبالم. شب دایی نوروز من و مادرم را صدا کرد خانه‌اش و گفت: سوری نذار پژمان با این بره فوتبال، اطمینانی بهش نیست. من شاکی شدم، نمی‌فهمیدم چرا دایی این حرفها را می‌زند، اما مادرم به فکر فرو رفت و در راه‌پله‌ها بهم گفت دایی راست میگه تو باید مواظب خودت باشی. من واضح نمی‌فهمیدم منظورشان چیه اما واقعی بودن نگرانیشان را درک می‌کردم. به این شکل من فوتبال نرفتم.

مدتی بعد، جایی بودیم که پسری تقریبا همسن و سال من داشتند. به من گفت این نزدیکی استخر هست، بیا بریم شنا کنیم. از حیاط خانه چند خربزه چید و راه افتادیم. در مسیر گفت که آن پسر فوتبالیست(که قرار بود مرا ببرد فوتبال) چند روز پیش خانه‌شان بوده و شب جایشان را در حیاط پیش هم انداخته‌اند و اشاراتی از بازی‌هایی ممنوع که البته نه من و نه او عمقشان را نمی‌فهمیدیم . آن‌جا من متوجه شدم که او ناخواسته و با تصور این که آن پسر با او بازی می‌کند مورد قرار گرفته است.

جایی که او استخر می‌نامیدش، منبع روباز موتور آبی بود که برای آبیاری زمین‌های کشاورزی استفاده می‌شد.آن‌جا چند جوان که از ما بزرگتر بودند مشغول آب‌تنی بودند. خربزه‌ها را دست ما دیدند و گفتند برای هر خربزه ده تومان می‌دهیم و برای یک چیز دیگر هم پنجاه تومان، من با توجه به سابقه‌ی قبلی، ناگهان دلشوره گرفتم و با سرعت دور شدم. آن پسر ایستاد تا پول خربزه‌ها را بگیرد. دو دقیقه  بعد به من پیوست، گفتم چی میگفتن، منظورشون چی بود؟ گفت . میخواستن و خندید. هیچ درکی از موضوع نداشت و در تصورش به بازی دعوت شده بود.

آن پسر سرانجام خوبی پیدا نکرد و من هم همیشه به روح دایی نوروز درود می‌فرستم که تیزبینی و احساس مسئولیتش مرا از یک آسیب جدی حفظ کرد.

امروز فکر می‌کنم اگر به والدین و خود آن پسر اطلاع‌رسانی درست و کافی شده‌بود، آیا برای او چنین اتفاقی می‌افتاد؟

 


 

۲- سرباز بخش وظیفه‌ی نیروی انتظامی در فلاورجان بودم. یک ساختمان بزرگ دو طبقه شبیه یک پاساژ قدیمی در ورودی پل قدیم شهر کنار زاینده‌رود اجاره کرده بودند. پایین پاسگاه شماره یک بود که با یک راه پله به طبقه‌ی بالا وصل می شد و بالا دور تا دور آپارتمان‌ها و اتاق‌هایی بودند که در آن‌ها به ترتیب از راست بخش وظیفه، راهنمایی و رانندگی، مفاسد و آگاهی مستقر بودند. یک راه‌روی باریک که آن‌طرفش به جای دیوار نرده داشت و ما می‌توانستیم با ایستادن جلوی در به تمام اتفاق‌های طبقات بالا و پایین مسط باشیم.

مدتی بود که صف‌های طولانی از مردها و پسرها جلوی آگاهی درست می‌شد و رفت و آمد در آن‌جا از حد معمول بیشتر شده بود. از سربازی که آن جا خدمت می‌کرد، پرسیدم چی شده؟ گفت یه دختر ده یازده ساله توی کلیشاد (یکی از بخش‌های تابع فلاورجان) گم شده، همسایه ها و هم‌محلی‌ها را میارن بازجویی می‌کنن. بعد از یکی دو ماه، یک روز وقت بازگشت از ستاد منطقه، یکی از درجه‌دارهای آگاهی را دیدم که با حالتی منقلب دستهایش را به درختی می‌مالید. انگار که آلوده به چیزی باشند و بخواهد پاکشان کند. به پاسگاه که رسیدم دیدم وضعیت غیر عادی است، عده ای گریه و زاری می‌کنند و بعضی خط و نشان می‌کشند و مامورهای آگاهی می‌روند و می‌آیند. همان سرباز را دیدم و پرسیدم چی شده؟ گفت چاه‌های خانه ها را گشته‌اند و در چاه همسایه جنازه‌ی متلاشی شده‌ی دختر را پیدا کرده‌اند. پسر جوان همسایه را گرفته اند و اعتراف به قتل کرده. طبق گفته ی پسر سر ظهر وقتی کسی خانه نبوده، دختر به در منزل آنها می‌رود تا چیزی از مادرش برای خانه قرض کند یا امانتی‌ای را برگرداند، زیر چادرش شلوار چسبانی پایش بوده و باد چادر را پس می‌زند و پسر تحریک می‌شود. به بهانه‌ی صدا کردن مادرش او را به حیاط می‌کشاند و بعد از وقتی عقل به سر جایش برمی‌گردد، از ترس رسوایی دختر را به داخل چاه می‌اندازد و یک ظرف اِتِر را هم رویش خالی می‌کند که بیهوش شود و صدایش به گوش کسی نرسد. در نهایت مردم ریختند و خانه‌ی پدر و مادر آن پسر را خراب کردند و از آن منطقه بیرونشان کردند. پسر هم اعدام شد.

آن دختر و پسر و خانواده‌هایشان هم قربانی پرده‌پوشی‌های بیهوده و عدم فرهنگ‌سازی درست در این زمینه هستند. فضاهای نه را نمی‌دانم اما در فضاهای مردانه‌ی ما به شدت شوخی‌های جنسی و نقل خاطرات و تجربیات جنسی به واضح‌ترین شکل رواج دارد. در دیروزِ ما جوان‌ترها در سن بلوغ و بعد از آن به واسطه‌ی این خاطرات و شوخی‌ها و امروز به واسطه‌ی فضای مجازی و همان فرهنگ نادرست مردانه به شدت تحریک می‌شوند. اگر خانواده با رعایت حدود شرعی و پرده‌پوشی جوانشان را آگاه می کردند یا خانواده‌ی دختر اندکی با علم به خطرات بیشتر مراقب خودش و نوع پوشش و دور کردنش از شرایط ناامن بودند، امروز آن دو زنده و سالم مشغول زندگی بودند.

امروز مهمترین موضوعات در منازعات سطحی و احمقانه‌ی ی سر بریده می‌شوند، تا از آموزش  برای بالا بردن ایمنی کودک در مسایل جنسی حرف می‌زنی، عده‌ای می‌گویند ببینید این‌ها نتیجه‌ی اجرا نشدن سند ۲۰۳۰ است و عده‌ای دیگر مساله‌ای دیگر را پیش می‌کشند و این وسط کودکانی‌اند که در این تغافل آسیب می‌بینند و بعضی مانند بیجه»* خودشان هم منتقل کننده‌ی آن آسیب به نسل بعد هستند و چه بسا که مانندبسیاری جانشان را هم از دست بدهند.

به نظرم چالش‌زاترین بخش این مساله به زبان و انتخاب کلمه‌ها بر‌می‌گردد. انتخاب عبارت آموزش جنسی به کودکان» به شدت ما مارگزیده‌ها را می‌ترساند که قرار است فرهنگ جنسی غرب در جامعه حاکم شود. شاید اگر به جای آموزش بگوئیم آموزش طریقه‌ی مراقبت از خود به کودکان» بسیاری از این مسائل حل شود. کودک نباید تا قبل از بلوغ چشم و گوشش باز شود و بعد از بلوغ هم باید به تدریج بر خودش نیازهایش و چگونگی کنترل از آن‌ها آگاهی یابد.

به هر حال توجه به این مساله امری قطعی و لازم است، چگونگی‌اش را به کارشناسان صالح و آگاه بسپارید و از این منازعات فرسایشی ی کردن مساله دست بردارید. ما در قبال کودکانمان مسئولیم.

 

پانوشت: بستگان و دوستان قدیمی بدانند که سعی کرده‌ام هر نشانی را که به کمکش  بشود اشخاص را حدس زد، منهدم کرده‌ام. پس هر شباهت به شخص خاصی زاییده‌ی ذهن شما است و ربطی به واقعیت ندارد.

 

*. محمد بسیجه معروف به بیجه[۲] (زادهٔ ۱۳۶۱، معدوم ۱۳۸۳ در پاکدشت) متهم اصلی جنایات پاکدشت بود. وی کارگر کوره‌پزخانه‌ای در همان منطقه بود که به و قتل بیش از ۱۷ کودک و ۳ بزرگسال اعتراف کرد. ماجرای قتل کودکان در اطراف تهران، به عنوان بزرگ‌ترین پرونده جنایی هفتاد و یک سال اخیر در ایران شناخته شد و به شدت افکار عمومی را در این کشور تحت تأثیر قرار داد. اطلاعات بیشتر اینجا

 


 

فیلم مستند کاروان

کارگردان: محمد سمیع پور

تصویربرداران: علی نعمت اللهی و سجاد سپهری شکیب

تدوین بابک حیدری

تهیه‌کنندگان: امیرپژمان حبیبیان و محمدعلی توکلی

 

 

 


 

چقدر این عکس حرف داره: در غزه جوانان فلسطینی پرچم‌های آمریکا و اسرائیل را آتش زده‌اند و سردار سلیمانی از میان عکس داره لبخند می‌زنه. آسمان هم از ابر سیاه پوشیده شده که هم بشارت دهنده‌ی بارانه و هم احتمال وقوع طوفان را جار می‌زنه.

#قاسم_سیلمانی

#انتقام‌_سخت

#غزة


امروز معنای یوم‌الفرقان را درک کردم. روز جدایی حق از باطل.
مسیر جدیدی در زندگی ما آغاز شده‌است. مسیری که به روشنی در آیه‌ی زیر مشخص شده است:

 

قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَیَیْنِ ۖ وَنَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِکُمْ أَنْ یُصِیبَکُمُ اللَّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَیْدِینَا ۖ فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَکُمْ مُتَرَبِّصُونَ

بگو که آیا شما منافقان جز یکی از دو نیکویی (بهشت و یا فتح) چیزی می‌توانید بر ما انتظار برید؟ ولی ما درباره شما منتظریم که از جانب خدا به عذابی سخت گرفتار شوید یا به دست ما هلاک شوید، بنابراین شما در انتظار باشید که ما هم مترصد و منتظر هستیم.»
سوره‌ی توبه-آیه‌ی ۵۲

#قاسم‌ـ‌‌‌‌سلیمانی


 

بر جهان، امروز قانون جنگل حاکم است. نزنی می‌زنند و نخوری می‌خورندت. فارغ از هرگونه نگاه ایدئولوژیک اگر قرار است در این جنگل زندگی کنیم، باید به همه ثابت کنیم که توانایی دفاع از خودمان را داریم. یکبار باید از تفکر در کف شیر نر خونخواره‌ای، غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای فاصله بگیریم و با این شیر شاخ به شاخ شویم و حداقل یک چشمش را کور کنیم. تنها در این صورت است که در محاسباتشان برای هرگونه هجومی به ما، فقط سود را حساب نمی‌کنند و درصدی را برای زیان هم در نظر می‌گیرند و دست به عصاتر اقدام می‌کنند.
اقدام دیشب ایران در حمله به پایگاه‌های آمریکا در عراق بر مبنای این تفکر طراحی و اجرا شد. در این سال‌ها ما دیپلماسی را آزمودیم و از آن طرفی برنبسیتیم. تمام این سال‌ها هر بار که دست ما برای صلح به سوی آمریکا و اروپا دراز شد، تلاش کردند ذبحمان کنند. مثالهایش را می‌توان در همراهی ما در کنفرانس بن برای ایجاد صلح در افغانستان و عضو محور شرارت خوانده‌ شدنمان توسط بوش، به شکست کشاندن توافق سعدآباد توسط آمریکا و در نهایت خروج بی‌منطق آمریکا از برجام یافت. از طرفی تجربه‌ی کشوری چون لیبی که تمام درخواست‌های آمریکا را مو به مو اجرا کرد و درنهایت به سرنوشت اسفبار امروز دچار شد هم پیش روی ما است.
چه کنیم؟ بنشینیم تا آرام آرام مولفه های قدرتمان را از حیز انتفاع ساقط کنند و قدم قدم حلقه‌ی محاصره را آنقدر تنگ کنند تا خفه شویم و به سرنوشتی چون عراق و افغانستان دچار شویم؟ یا به آنها ثابت کنیم که غلبه بر ما آنقدر پرهزینه است که سودش به ضررش نمی‌چربد.

من دوستانی داشتم که نمی دانم هنوز می‌توانم دوستشان بنامم یانه؟ کسانی که نهان یا آشکار رویکردشان براندازی است و بعضی‌هایشان هم یا تنها در این مسیر قدم برمیدارند و یا با دشمنان ایران متحدند. خطاب من به آنها نیست. آنها تصمیمشان را گرفته‌اند و تجربه‌ی محدود تلاش من برای باز کردن باب گفتگو هم با یکی دو نفرشان، به نتیجه‌ نرسیده است. مخاطب من دوستانی هستند که نگران آینده ی کشورند و تفکرات رادیکال ندارند. حمله ی دیشب با توجه به اسم پایگاه عین الاسد بار نمادینی هم داشت. ما به چشم شیر حمله کردیم.


 

 

این عکس را در یک بعد از ظهر تابستانی داغ هنگام آب دادن به گیاهان حیاط گرفتم. بعد از چهارده روز خیلی سخت، دیدن این عکس به من یادآوری کرد که این روزها می‌گذرد و بهار و تابستان باز می آید.

همه ی ما با هر عقیده و مرامی روزهای سختی را گذراندیم. اما نباید این نکته را فراموش کنیم که ما یک ملتیم که در کنار هم معنا پیدا می‌کنیم. من به آینده امیدوارم و امروز میزان این امیدواری بیش از چهارده روز پیش است. ما از این امتحان سخت گذشتیم و این به من انگیزه ی تلاش بیشتر و سخت تر می دهد. دوباره با جدیت بیشتر کار را شروع کرده ام و ان شاالله ادامه خواهم داد. این چهارده روز ما را بزرگتر کرد.


 

همسرم گفت از حیاط صدا می آید. در را باز کردم. چیزی ندیدم. در زائده ی طبقه ی دوم جنب و جوشی دیدم.

اول بگذارید نقشه ی ساختمانمان را برایتان توضیح دهم. آپارتمان‌هایی که ما در آنها زندگی می‌کنیم حداقل هفتاد سال پیش ساخته شده‌اند. اکثر خانه‌ها بالکن اتاق پذیرایی را مسدود کرده اند و انداخته اند سر اتاق. حیاط خانه‌های طبقه‌ی اول هم به این شکل است که بخشی از زمین مقابل را نرده‌کشی کرده اند و در آن گل و گیاه کاشته اند. طبقه ی بالای ما که بالکن را حذف کرده برای این که دیش ماهواره‌اش را نصب کند. یک تاقچه‌ی بدشکل با آهن و چوب ساخت که من به آن میگویم زائده. برگردیم به قصه ی دیشب.

فکر کردم همسایه طبقه ی بالا مشغول تنظیم دیش ماهواره است. به اسم صدایش کردم، جوابی نداد.رفتم پایین و از زاویه ی بهتر نگاه کردم. در تاریکی متوجه شدم پسر جوان لاغری آن بالا مشغول ور رفتن با چیزیه. گفتم آقا شما اونجا چیکار می‌کنی؟ بلند شد ایستاد و گفت سر جات وایسا و ت نخور. یک چیزی مثل پتک با دسته ی بلند دستش بود. خیلی چابک از لبه ی زائده آویزان شد. من سریع خودم را کشاندم دم در خانه که سر راهش نباشم. پرید و دوید و از نرده های حیاط جست زد و رفت در خیابان سوار یک پژو 405 نقره ای شد و رفت. بود. هر چه کردم نتوانستم شماره ی ماشین را بخوانم. زنگ زدم همسایه سریع خودش را رساند، ظاهرا زود متوجه شده بودیم و نتوانسته بود برود داخل. همسایه می گفت اگر می گرفتم پدرش را درمیاوردم. به خیر گذشته بود، هم برای همسایه و هم برای . برای دومین بار در حیاطمان آمد و برای اولین بار با یک رو در رو شدم.

از دیشب تصویر آن پسر شانزده، هفده ساله‌ی لاغر که سعی می کرد ترسش را با چرخاندن پتک دسته‌ بلندش پنهان کند، از سرم بیرون نمی‌رود. از کجا آمده‌بود؟ بار چندمش بود؟ چرا ی می‌کرد؟ دیشب بعد از این جا جای دیگری هم رفت؟ آن‌جا موفق شد و به آدم‌های دیگری احساس ناامنی را منتقل کرد یا باز نتوانست و خودش ناامید برگشت؟ شاید هم گیر آدمی مثل همسایه افتاده باشد و بعد از یک ضرب و شتم شدید، تحویل نیروی انتظامی داده شده باشد.


 

 

 

پیرمرد روی صندلی نشست و خوب که جاگیر شد گفت: آقای راننده من صادقیه پیاده میشم.

راننده: پدر جان ما میریم متروی ارم سبز.

پیرمرد: خب منو صادقیه پیاده کن.

راننده : ما اصلا صادقیه نمیریم.

پیرمرد : پس من چیکار کنم؟

راننده در حال پیچیدن داخل ستاری : ایستگاه بعدی پیاده شو، سوار ماشینای صادقیه بشو.

پیرمرد بلند شد و رفت جلو کنار راننده ایستاد. به ایستگاه نزدیک شدند، یک اتوبوس در ایستگاه مشغول سوار و پیاده کردن مسافر بود.

راننده : پدر جان باید سوار این خط بشی.

پیرمرد: میشه تندتر بری بهش برسم؟

راننده : تا من بهش نزدیک بشم گازشو می‌گیره و میره.

همین‌طور هم شد تا ایستاد اتوبوس جلویی حرکت کرد. راننده درها را باز کرد. پیرمرد خواست پیاده شود.

راننده : صبر کن ایستگاه بعدی میرسونمت بهش. اینجا علاف میشی.

درها را بست و حرکت کرد. یه خرده بیشتر گاز داد و همزمان با اتوبوس صادقیه رسید ایستگاه بعدی.

گفت: پدر جان بدو سوار شو، یکی دو تا بوق هم زد تا راننده جلویی متوجه بشه و صبر کنه.

پیرمرد را تا سوار شدنش به اتوبوس صادقیه تعقیب کردم. خوشحال بود.

 


پدر خانم من معلم زبده‌ی کلاس اول است. این روزهای قرنطینه درس‌هایش را مانند کلاس واقعی ضبط میکند تا شاگردانش عقب نیفتند. ویدیوها را به تدریج در آپارات بارگذاری می‌کنم. ویدیوها را در این لینک می‌توانید پیدا کنید:

 

https://www.aparat.com/v/Uv7fN?playlist=320945


این فیلم در مجموعه‌ی مستندهای اقتصادی میزان شبکه‌ی اول سیما تولید شده و با پیگیری مشکل مجوز تولید آقای پیراسته در بیرجند، نگاهی انتقادی به مساله‌ی صدور مجوزهای کسب و کار و تاثیر آن در تولید و اقتصاد کشور دارد.
نویسنده، تهیه‌کننده و کارگردان: سید امیرپژمان حبیبیان
تصویربرداران: علی نعمت‌اللهی، مجید مهربان
موسیقی: نیلوفر سادات حبیبیان
تدوین: امیرپژمان حبیبیان، پدرام تشرفی
اصلاح رنگ: شهریار سپهری
محصول گروه اقتصاد شبکه‌ی اول سیما

حدود سال‌های ۶۵-۶۶ ما شیراز زندگی می‌کردیم. یه تلفن اشتراکی هم پایین بلوک ده طبقه بود که فامیل زنگ می‌زدند و هر کس از همسایه‌ها پایین بود برمیداشت و می‌آمد بالا صدامون می‌کرد. یکی اومد در زد و گفت: تلفن کارتون داره. مادرم رفت پایین. پسرعموم پشت خط بود: زن‌عمو، عمو مرده؟ مادرم جا خورد، یه لحظه شک کرد. بابام استثناً اون روز صبح زود رفته بود سر کار. مامانم گفت: نه. نمی‌دونم. خلاصه مادرم زنگ زد محل کار بابا و از اون طرف در تهران هم ولوله‌ای توی فامیل افتاده‌بود. عمه افتخار خدابیامرز شوهرش آقا سیدعلی خدابیامرز را فرستاده بود فرودگاه که جنازه‌ی بابام را برگردونه تهران. خلاصه بعد از چند بار تلاش و پیغام و پسغام، مامانم موفق شد بابا را که رفته بود کارگاه سرکشی بیاره پای تلفن و صداش را بشنوه و خیالش راحت بشه که زنده است. بعد زنگ زد تهران و به فامیل خبر داد و بلوا را خواباند. طبق تحقیقات بعدی که توسط بابای خدابیامرز انجام شد، یکی از عموها می‌خواسته مرخصی بگیره و هیچ بهانه‌ای نداشته، جلوی رییسش زنگ میزنه به عمه افتخار(که خیلی احساساتی و عصبی بود) میگه ممل (مخفف اسم بابا) مرده باید برم شیراز بیارمش تهران و گوشی را قطع میکنه و بعد هم که مرخصی را میگیره یادش میره به عمه‌ام زنگ بزنه و بگه خالی بسته.


چند سالی میشد که می‌خواستیم قرار بگذاریم و نمیشد. اون که همیشه سرش شلوغ بود و من هم حتی وقتی که اون وقت داشت سر بزنگاه یه ماجرایی اتفاق برام پیش میومد که نمیشد. امروز خیلی اتفاقی بهش زنگ زدم و یه قرار گذاشتیم و ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم دخالتی نکردند و لقمان خالدی اومد خونه‌ی من.
از پشت ماسک اولین چیزی که به چشمم خورد موهای جوگندمی و امانتهایی بود که دوازده سال با دقت حفظشون کرده بود تا بهم پس بده. نشستیم و گپ زدیم و کار به دیدن فیلمهای قدیمی من و آرشیوم رسید و من قصه‌ی فیلمی را که سال‌ها است در مورد داییم قراره بسازم براش تعریف کردم و یکدفعه حالت لقمان برگشت و لحن مهربانش شماتت آمیز شد و گفت این فیلم گنجی است که رهایش کردی. و اینقدر گفتو گفت تا انگیزه‌ی ساختنش را در دلم بیدار کرد. در دفاع از خودم از ترسم برای ساخت این فیلم گفتم و بار عاطفی‌ای که می‌ترسم در حین ساختنش آسیب‌پذیری‌ام در این روزهایی که ماجراهای سختی را پشت سر گذاشته‌ام بیشتر کند. در پاسخ جمله‌ای کلیدی گفت که عزمم را جزم کرد:
مزخرف‌ترین فیلم زندگی‌ات را بساز تا حالت خوب شه
ناگهان دیدم اسم فیلمم را هم پیدا کرده‌ام و دیگر از بد شدن فیلم هم نمی‌ترسم. بعد از چهارده سال ترسم برای ساختن فیلمی که روایتگر زندگی من و دایی‌ای است که در کلاس پنجم دبستان با مهاجرت ناگهانی‌اش رفت که دنیای بهتری را برای خودش و من بسازد ریخت و از همین امشب آغازش کردم.

رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطَانًا نَصِیرًا
اى پروردگار من، مرا به راستى و نیکویى داخل کن و به راستى و نیکویى بیرون بر، و مرا از جانب خود پیروزى و یارى عطا کن.

لقمان خالدی عزیز حضورت امروز در کنار من نشانه‌ای از لطف خدا بود. ممنونم. این عکس زیبا هم نتیجه‌ی نکته‌سنجی و دید متفاوت و خاص اوست.

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها